دکتر علی ملک حسینی

دکتر علی ملک حسینی 0



آدرس

  • خیابان کریم خان زند، روبروی دانشکده مهندسی، ساختمان یاس، طبقه سوم

  • میدان نمازی، بیمارستان نمازی



بیمه های طرف قرارداد


تحصیلات

قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۳

اخذ تخصص جراحی عمومی از دانشگاه شیراز

فوق تخصصی جراحی عروق و پیوند کلیه از دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران

فوق تخصص پیوند کلیه و کبد از دانشگاه پیتسبورگ امریکا

توضیحات

تاریخچه آموزشی:

1360-1353 : دوره پزشکی عمومی (MD) در دانشگاه علوم پزشکی تهران

1365-1361: رزیدنت جراحی عمومی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز

1375-1374: دانشیار جراحی عمومی در دانشکده پزشکی شیراز

استادیار جراحی عمومی دردانشکده پزشکی شیراز

1367-1366: فلوشیپ پیوند کلیه در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران

1371-1369: فلوشیپ پیوند کبد در دانشگاه پتسبورگ آمریکا

1368: دوره آموزشی تنظیم خانواده در چین ( نونجینگ)

1370: تاکنون عضو گروه بورد جراحی عمومی

1380: فلوشیپ پیوند در دانشگاه کینگ لندن

1380: استاد جراحی عمومی در دانشکده پزشکی شیراز

 

مسئولیت:

ریاست بیمارستان شهید فقیهی شیراز

ریاست بخش پیوند اعضاء دانشگاه علوم پزشکی شیراز در سال 1367 تاکنون

1379-1377: معاونت آموزشی دانشگاه علوم پزشکی شیراز

استاد جراحی عمومی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز

عضو هیات مدیره مجله آرشیو فرهنگستان علوم پزشکی

عضو کمیته تخصصی قسمت جراحی در نهمین فستیوال پزشکی رازی

عضو پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی ایران از سال 1381

رئیس دانشگاه علوم پزشکی شیراز از سال 1372 تا 1379

عضو هیات امناء دانشگاه علوم پزشکی یاسوج

عضو هیات امناء صندوق مخترعین و محققین

عضو انجمن پیوند اعضاء ایران

عضوانجمن پیوند اعضاء خاورمیانه MESOT

عضو انجمن پیوند اروپا ESOT

عضو انجمن پیوند کبد جهانی TTS

مدیر مسئول مجله (Iranian Journal of Transplantation Medicine)

 

دستاوردهای جراحی:

تاسیس بخش پیوند اعضاء دانشگاه علوم پزشکی شیراز

اولین پیوند کبد در ایران

اولین پیوند کبد از فرد زنده به فرد زنده در ایران

اولین پیوند از یک کبد به دو نفر

 

کارهای عمرانی:

ساخت 450 خانه بهداشت در استان به کمک خیرین در زمان ریاست دانشگاه شیراز

ساخت مجتمع ورزشی در زمان ریاست دانشگاه شیراز

ساخت خوابگاهها

ساخت ساختمان مرکزی دانشگاه علوم پزشکی شیراز

ساخت مرکز پیوند اعضاء ابوعلی سینا ( بزرگترین مرکز در ایران)

منبع:  http://sobhezagros.ir

زندگی نامه:

سال‌ها قبل کودکی در یک خانواده کوچک ایلی به دنیا آمد که نامش را علی گذاشتند. در آن دوران هیچ‌ خبری از بهداشت و آموزش در روستاهای منطقه نبود. در سراسر خطه بویر احمد دو یا سه پزشک‌یار وجود داشتند که به‌دلیل عدم وجود راه‌های روستایی دسترسی به همین چند پزشک‌یار نیز آسان نبود. بیماری‌های مصری از قبیل حصبه و وبا هر از چندگاهی هم‌چون لشکری بی‌رحم به جان روستائیان می‌افتادند و تعدادی از اهالی را به کام مرگ می‌کشاندند. در آن زمان شهر یاسوج که اکنون مرکز استان کهگیلویه و بویر احمد است، یک شهرستان کوچک بود که بیشتر به روستایی بزرگ شبیه بود تا شهر. زادگاه علی نیز روستای کوچکی بود به نام گوشه‌ی شا‌قاسم در نزدیکی یاسوج که بومی‌ها آن را به اختصار آن‌را "گوشه" می‌نامیدند. به گفته علی تصویر امروز روستا هیچ شباهتی به گذشته آن ندارد. نه از آن محرومیت و فقر چیزی به‌جا مانده و نه از آن طبیعت زیبا و وحشی.

به گفته اهالی نصب علی و اجداد او به امام زاده قاسم می‌رسد. خود علی می‌گوید طایفه ما همگی سادات و از نوادگان آن امام زاده هستیم. در روستای کوچک علی چیزی به‌نام دبستان وجود نداشت و اگر کسی به دنبال تحصیل بود، باید مسیری 7 کیلومتری را از میان کوه‌ها و جنگل‌های بلوط تا روستایی دیگر طی می‌کرد. علی به یاد دارد، روزی صبح زود به همراه پدربزرگ راهی روستای مادوان شد که در دبستان آن‌جا ثبت‌‌نام کند. از آن پس علی هر روز فاصله 7 کیلومتری خانه تا دبستان را پیاده می‌رفت و باز می‌گشت. مسیری کوهستانی و پر خطر. علی در روزهای نخست، نه برای تحصیل؛ بلکه برای دلخوشی مادر به مدرسه می‌رفت. چرا که آرزوی مادر با سواد شدن فرزندانش بود. پدر علی اغلب بیمار بود و بار اداره زندگی و تربیت فرزندان بر گرده مادر بود. به همین دلیل علی رابطه‌ای ویژه و خاص با مادر خود داشت. برای او مادر نمادی از خودگذشتگی، صبر و امید بود با آرزوهایی بلند برای فرزندان. آرزوهایی که به اعتراف علی بیشتر به خواب و خیال شباهت داشت تا حقیقت.

علی با حمایت عموی روحانی خود تا مدتی در یکی از حجره‌های مدرسه علمیه شیراز زندگی می‌کرد. شهر با همه امکاناتش چندان جذابیتی برای او نداشت. اغلب دلش برای روستا و به ویزه مادرش تنگ می‌شد. حسی مرموز به علی می‌گفت: برای همیشه از مادر جدا شده، کلاس یازدهم بود که تلخ‌ترین حادثه زندگیش رخ داد. خبر آوردند مادر به سختی بیمار است. علی در برف و بوران، نیمی از مسیر از شیراز تا زادگاهش در یاسوج را پیاده طی کرد تا خود را به بالین مادر برساند. حال مادر اصلا خوب نبود.

پس از فوت زود هنگام مادر علی به عنوان پسر ارشد خانواده احساس مسئولیت بیشتری می‌کرد. به همین جهت تصمیم گرفت به عنوان معلم عشایری مشغول به کار شود و همین کار را نیز کرد. در دوران معلمی درس را رها نکرد و توانست دیپلم خود را بگیرد. پس از دیپلم راهی خدمت سربازی شد. در دوران خدمت نیز در لباس سپاه دانش به شغل معلمی ادامه داد ولی در تمام این مدت نصایح و هشدارهای مادر، رهایش نمی‌کرد.مادر از او خواسته بود تحصیل را رها نکند. به همین دلیل در اولین فرصت در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شد.  بعد از پنج ماه منصرف شد و دوباره امتحان داد و در همان دانشگاه در رشته پزشکی ادامه تحصیل داد. سال پنجم دانشگاه نیز ازدواج کرد. همسر او دختر همان عموی شیرازی‌اش بود. بعد از فارغ‌التحصیلی دوره طرح خود را در شهر یاسوج گذراند. یاسوج که تا چند سال قبل هرگز رنگ پزشک را به خود ندیده بود، اکنون جوانی اهل همان منطقه و آشنا به زبان و رسوم مردم به عنوان پزشک، خدمت می-کرد. سال بعد در رشته جراحی دانشگاه شیراز امتحان داد و به عنوان شاگرد اول مشغول به تحصیل شد. دوره تخصصی او در رشته جراحی عمومی، چهار سال به درازا کشید.

سال1365 فارغ‌التحصیل شد. بعد از 4 سال. منتها بارها رفت برای جنگ توی همین بیمارستا‌های خط مقدم . یکی از دفعات (کربلای پنج) بود در بیمارستان امام حسین (ع) (فکر کنم در سه‌راهی شلمچه بود)، اونجا با آقای دکتر فاضل آشنا شد.

مدتی بعد به توصیه دکتر فاضل که خود از نام‌آوران عرصه پزشکی کشور (حتی جهان است) برای گذراندن دوره فوق تخصص در رشته پیوند کلیه، راهی بیمارستان هاشمی‌نژاد تهران شد.

از روزی که پسر نوجوان ایلیاتی یک شبانه روز در برف و بوران از روستای زادگاهش را پیاده رفت، تا خود را به مادر بیمارش برساند غریب 18سال می‌گذشت و اکنون او اولین پزشک فوق تخصص استان فارس بود که قصد داشت بخش پیوند کلیه را در بیمارستان نمازی شیراز، راه‌اندازی کند. حال دیگر همگان او را دکتر ملک حسینی خطاب می-کردند. پزشک ماهر، خوش‌نام و موفقی که قرار بود تحوّلی در عرصه پزشکی کشور ایجاد کند. تا قبل از او سال 1347در همین بیمارستان، اولین پیوند کلیه انجام شده بود و اکنون قرار بود یک بخش فعال و دائمی در بیمارستان، ایجاد شود. ولی دکتر ملک حسینی قصد نداشت به آنچه که به‌دست آورده بسنده کند. عطش سیری ناپذیر دانستن رهایش نمی-کرد. جاه‌طلب نبود، بلکه چیزهایی برایش مهم بودند. او از جایی می‌آمد که فقر به تمام معنا در آن‌جا حاکم بود. فقر فرهنگی و اقتصادی، افق آرزوهای انسان را کوچک می‌کند؛ ولی او در دامن مادری پرورش یافته بود که به او آموخته بود، خواستن، توانستن است. آدمی، بالقوه توانایی عبور از همه سدها و موانع پیش‌روی خود را دارد.

با همین نوع نگاه به زندگی دکتر ملک حسینی مسیر پیشرفت را ادامه داد و مدتی بعد به توصیه یکی از اساتید خود راهی بزرگترین مرکز پیوند کبد جهان در آمریکا شد.

ملک حسینی بعد از مدت کوتاهی به کشور بازگشت. او به عنوان یک متخصصص می‌دانست عمل پیوند نه یک جراحی ساده، بلکه یک فرآیند نسبتا پیچیده تیمی است. به همین جهت، بعد از اندکی با یک تیم پزشکی به آمریکا بازگشت. تیمی که بعد از پایان دوره بتواند به کمک آن‌ها عمل پیوند را در سرزمین مادریش راه‌اندازی کند. ملک حسینی و تیم همراهش پس از یک‌سال با آمادگی کامل به کشور بازگشتند و خود را برای اولین پیوند کبد در کشور آماده کردند.

اولین پیوند را در تیرماه 1372 ، انجام داد. توی بیمارستان نمازی. خوشبختانه یه کار تیمی خیلی خوبی هم انجام شد تا آن تاریخ نه تنها در ایران، نه تنها در هیچ کشوری در آسیا، پیوند کبد انجام نشده بود. به جز یک مورد در ترکیه. هر چند به دلیل پذیرش ریاست دانشگاه علوم پزشکی توسط دکتر ملک حسینی، اندکی وقفه در پیوند کبد ایجاد شد، ولی پس از مدتی دکتر توانست از مسئولیت اجرایی رهایی پیدا کند. او بلافاصه برای گذراندن یک دوره شش ماهه، راهی انگلستان شد و پس از بازگشت به ایران بخش پیوند بیمارستان نمازی را، آن‌چنان فعال کرد که سرآمد کشورهای منطقه شد.

منبع: http://malek-hosseini.sums.ac.ir

مصاحبه:

معلم عشایری که پدر پیوندکبد ایران شد

    پایگاه خبری ک-ب استان کهگیلویه و بویراحمد گفت و گویی با دکتر سید علی ملک حسینی، پدر پیوند کبد ایران منتشر کرده که به موضوعات مختلفی از زندگی این پزشک پرداخته شده است.

[معلم عشایری که پدر پیوندکبد ایران شد]

دکتر ملک حسینی پدر پیوند کبد ایران ،نامی آشنا برای جهانیان در حوزه پزشکی است روز گذشته آیین تجلیل از این چهره علمی با بازدید از بیمارستان خیریه‌ی این استاد در شهرک صدرای شیراز آغاز شد. بعدازظهر نیز آیین نکوداشت با حضور چهره‌های مطرح علمی و علاقمندان مردمی از ساعت 15 در جهاد دانشگاهی شیراز برگزار شد. همین موضوع بهانه‌ای شد تا گفت‌وگوی این نخبه‌ی ایرانی و افتخار استان‌های فارس و کهگیلویه و بویراحمد رامنتشر کنیم. گفت‌وگویی که در آن استاد از زادگاهش و شرایط زندگی روزهای آغازین زندگی‎اش گفته و این که اصلاً قرار نبوده که پزشک شود و حتی فکرش را هم نمی‌کرده‌است. او ورودش را هم به دنیای پیوند کبد شرح داده است.

معلم عشایری که پدر پیوندکبد ایران شد

نفر اول قصه ما در روستای چشمه چنار شهرستان بویراحمد به دنیا آمد. از وقتی که به یاد دارد پدرش مریض احوال بود و او و خواهر وبرادرش زیر سایه مادر پناه گرفتند. پسرک قصه ما هنوز محصل بود که‌‌ همان سایه مادر را هم به دلیل بیماری کبد از دست داد. مادرش در سن 35 سالگی فوت کرد و بچه‌ها تحت قیمومیت پدر بزرگ آیت الله سید صدر الدین ملک حسینی آصدرا درآمدند.

مرگ مادر خاطره دردناکی بود که پسرک قصه ما را تبدیل به کسی کرد که اولین پیوند کبد ایران را انجام داد. دردی که هنوز از پس گذشت 50 سال بغض فروخفته‌ای است که با او مانده. قهرمان داستان ما ولی لحظه‌ای تسلیم نشد. از روستاهای عشایری درس خواند و درس خواند تا پزشکی دانشگاه تهران و بعد از سال‌ها جراحی‌های سنگین زمان جنگ و بعد دانشگاه که بعد از طی یک دوره تخصصی در معتبر‌ترین مرکز پیوند جهان به یکی از بزرگ‌ترین جراحان پیوند کبد ایران تبدیل شد.

اولین عمل موفق پیوند کبد در ایران در چهاردهم خردادماه سال 1372 توسط «دکتر ملک حسینی» در شیراز انجام شد و عنوان «پدر پیوند کبد ایران» را از آن خود کرد. نشان دولتی درجه‌یک دانش از سوی رئیس‌جمهور به دکتر «سید علی ملک حسینی» اولین جراح پیوند کبد در خاورمیانه اهدا شد.

سالانه حدود 100 پیوند کبد کودکان در شیراز انجام می‌شود که به دلیل تعداد و تخصصی بودن آن‌ها، از شیراز به‌عنوان بزرگ‌ترین مرکز پیوند کبد کودکان دنیا یاد می‌شود.وی از موسسان بیمارستان پیوند اعضای بوعلی سینای شیراز، رئیس دوره‌ای انجمن پیوند اعضای خاورمیانه و عضو فرهنگستان علوم پزشکی است.

او می‌گوید: «زندگی من در تمام این سال‌ها فقط تقدیر بود، اتفاق‌هایی که نمی‌دانم چرا افتاد و مسیر زندگی‌ام را تعریف کرد. من اصلاً قرار نبود پزشک شوم و به پزشکی حتی فکر هم نمی‌کردم، رفتم و معلم مدارس عشایری شدم. ولی ما بچه‌های عشایر یک ویژگی مشترک داریم. یک‌جا بند نمی‌شویم و انگار همیشه به دنبال یک‌چیزی هستیم.من در روستایی از توابع بویراحمد به دنیا آمدم. بویراحمد قسمت سردسیری منطقه و کهکیلویه گرمسیری بود. بویراحمد که ما بودیم همیشه در تاریخ، منطقه نا‌امنی بود و مردم گهگاه علیه حکومت قیام می‌کردند و منطقه کوهستانی نا‌امنی برای حکومت بود، حتی زمان شاه هم یک قائله بزرگی در سال 42 به وجود آمد. آن زمان بویراحمد فقط 5 یا 6 دبستان داشت که آن‌هم به همت پرفسور حسابی ساماندهی شده بود که ملاهای ده را آموزش داده بودند تا معلم این مدارس شوند. معلم‌های عشایری را از بین کسانی انتخاب می‌کردند که تا 5 ابتدایی درس‌خوانده بودند. نظرشان این بود که اگر کسی دیپلم بگیرد دیگر معلمی عشایر را قبول نمی‌کند و به شهر می‌رود. من کلاس 11 بودم که معلم شدم. قبل از آن تمام دوره مدرسه را باید به یک روستای دیگر می‌رفتیم. نزدیک‌ترین مدرسه به ما 5 کیلومتر با ما فاصله داشت در روستایی به نام ماه دوان.راهی که هرروز پیاده می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. یادم هست تنها مسیر ترددی که به شیراز وجود داشت 7 ماه سال به دلیل برف‌های سنگین بسته می‌شد و ما راه ارتباطی با هیچ شهر بزرگی نداشتیم. همین شرایط بود که برای بچه‌ها امکان نداشت بیشتر از کلاس ششم درس بخوانند مگر یک اتفاق استثنایی می‌افتاد.»

برای شما هم این استثنا اتفاق افتاد؟

اتفاقی که مسیر زندگی من را تغییر داد وجود عمویم بود. عموی من آیت‌الله مشهور و خوش‌نامی در شیراز بود که وقتی کلاس ششم تمام شد و می‌خواستم معلم عشایری شوم و البته راهی غیرازاین هم نداشتم آمد و من را با خودش به شیراز برد. در‌‌ همان مدرسه علمیه‌ای که درس می‌داد و در‌‌ همان حجره ایشان ماندم و رفتم دبیرستان. اگر عمویم نبود، من الان اینجا نبودم، این هم از جنس‌‌ همان اتفاق‌هایی بود که مسیر زندگی من را تغییر داد وگرنه من معلم عشایری می‌ماندم. خلاصه آمدم شیراز و دوران دبیرستان هم گذشت.‌‌ همان سال‌ها فقط برای تعطیلات عید می‌توانستیم به روستای خودمان برگردیم. از شیراز می‌رفتیم اردکان و بعد یاسوج و بعد از یاسوج 100 کیلومتر دیگر پیاده می‌رفتیم تا برسیم خانه.

تمام این راه را پیاده می‌رفتید؟

مسیر ما فقط یک جاده‌ای داشت که رضاشاه در زمان درگیری‌های بویراحمد ساخته بود و آن‌هم که بیشتر سال به دلیل برف سنگین بسته بود و ما دو روز راه پیاده می‌رفتیم تا به خانه برسیم. تا یاسوج 155 کیلومتر فاصله بود از کوه و دشت و گردنه‌ها می‌گذشتیم تا برسیم، با وجود برف، لباس و کفش ما مانند لباس و کفش‌های امروز نبود و حتی اگر هم بود ما پول نداشتیم و با حداقل‌ها زندگی می‌کردیم.

 

خواهر و برادر‌ها هم مثل شما درس می‌خواندند؟

خواهرم که از من بزرگ‌تر بود خیلی زود ازدواج کرد واصلا درس نخواند ویکی از برادرهایم معلم شد و برادر دیگرم رفت سراغ عکاسی.

چرا فقط شما پیگیر درس و دبیرستان بودید؟

نمی‌دانم چرا ولی همیشه درس را دوست داشتم.

تا زمان دیپلم شیراز ماندید؟

بله تا سال 47 که کلاس یازدهم بودم وقتی برای عید برگشتم روستایمان دیدم که مادرم به‌شدت مریض است. با هزار مکافات و سختی او را به شیراز بردیم برای مداوا، ولی کار از کار گذشته بود و مادرم بعد از دو ماه که درد کشید در سن 34 سالگی به دلیل نارسایی کبدی فوت کرد. اتفاقی که تمام زندگی من را به هم‌ریخت.من از وقتی بچه بودم پدرم مریض‌احوال بود و عملاً تربیت و قیمومیت ما با پدربزرگم بود که از روحانیون سر‌شناس منطقه بود. آیت‌الله صدرالدین ملک حسینی که همیشه مراقب ما بود. من از خانواده روحانی‌ای بودم.

و این نسب روحانی بودن را ادامه ندادید؟

همیشه که ادامه پیدا نمی‌کند ما ناخلف شدیم و هیچ‌کدام روحانی نشدیم. من‌‌ همان سالی که مادرم فوت کرد دیگر درس نخواندم. چنان ضربه روحی بدی خوردم که ترک تحصیل کردم و مدرسه نرفتم. فوت مادر یکی از مهم‌ترین نقاط عطف زندگی من بود. خلاصه به شیراز برنگشتم تا بعد از چند ماه تصمیم گرفتم معلم عشایری شوم و به تشویق پدربزرگم رفتم. مسئول امور عشایری یک آقایی بودند به نام آقای حبشی که خیلی به من کمک کرد و تشویقم کرد که دیپلم بگیرم. من هم‌‌ همان سال شروع کردم و کلاس 11 و 12 را یکجا امتحان دادم و با معدل 17 دیپلم گرفتم.سرنوشت آدم‌ها مثل یک فرفره است می‌چرخد و می‌چرخد تا یکجایی می‌ایستد اصلاً انگار خودت در آن چرخش نیستی. سرنوشت من را با خود می‌برد.

بعد رفتم روستایی به نام مزدک و سه سال معلم آنجا بودم تا رسیدم به سن سربازی و رفتم برای اینکه معافیت بگیرم چون کفیل خواهر و برادر‌هایم حساب می‌شدم. وقتی رفتم رییس پاسگاه گفت اگر می‌خواهی کفالتت را بگیرم باید 200 تومان به خود من بدهی. من از طرفی دوست نداشتم رشوه بدهم و از طرفی ته قلبم دوست داشتم درس بخوانم. از آنجائی که می‌گویند عدو شود سبب خیر من تصمیم گرفتم که به سربازی بروم و گفتم من اصلاً معافیت نمی‌خواهم. از کل بویراحمد فقط سه تا دیپلمه برای سربازی اسم نوشته بودند. چون دیپلم بودیم باید خودمان را به پادگان تهران معرفی می‌کردیم.

سه‌تایی با چه مکافاتی خودمان را رساندیدم تهران.سال 1350 بود، ما رفتیم توی صف و گروهان ما از هم جدا شد.فرمانده‌ای داشتیم که توی صف که ایستاده بودیم از همه می‌پرسید که اهل کجا هستید. وقتی نوبت به من رسید و گفتم، ناگهان عصبانی شد‌‌ همان شما بویراحمدی‌ها برادر من را در جنگ تنگه کشتید. از طرفی 1350 سالی بود که می‌خواستند جشن‌های 2500 ساله را برگزار کنند و دیپلمه می‌خواستند برای سپاه دانش. دوتا همشهری ما انتخاب شدند و رفتند عباس‌آباد تهران ولی وقتی نوبت به من رسید همین گروهبان به‌وضوح گفت که من این بویراحمدی را نمی‌دهم و باید همین‌جا بماند تا من پوستش را بکنم. خلاصه دوستانم رفتند حسن‌آباد و من ماندم. برنامه آن روزهای پادگان‌ها خیلی سخت و فشرده بود. 5 صبح صبحگاه داشتیم و بعد رژه بود.‌‌ همان روز‌ها من حرکتی کردم که به نظر خودم شاهکار بود و جهت زندگی‌ام را تغییر داد. یک روز که داشتیم از رژه صبحگاه برمی‌گشتیم معاون فرمانده پادگان که سرهنگی بودند را در حیاط دیدم و نمی‌دانم با چه جراتی ولی ناگهان از صف خارج شدم و رفتم روبروی او ایستادم و گفتم من یک مشکلی دارم که باید شمارا ببینم و عجیب اینکه پذیرفت و من رفتم دفترش و گفتم این گروهبان به من و به تمام بویراحمدی‌ها توهین کرده و اجازه نداده من بروم سپاه دانش. خلاصه همان‌جا دستور دادن و رفتم سپاه دانش و همین اتفاق مسیر زندگی من را بازهم تغییر داد. بعد از یک دوره سه‌ماهه برگشتم شیراز و بعد رفتم سپاه دانش مسجدسلیمان و آنجا بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم برای دانشگاه. ضربه فوت مادرم کمتر شده بود و کم‌کم می‌خواستم به زندگی برگردم.

به رشته خاصی هم‌فکر می‌کردید، اینکه مثلاً دکتر شوید؟

اصلاً به پزشکی فکر هم نمی‌کردم. شاید باور نکنید ولی تا همین 50 سال پیش در کل بویراحمد یک پزشک وجود نداشت دوتا پزشک‌یار بود و من اصلاً دکتری ندیده بودم که بخواهم الگوی ذهنی هم داشته باشم. فقط دوست داشتم دانشگاه قبول شوم.‌‌ همان سال آمدم تهران و کنکور دانشگاه تهران شرکت کردم. 120 هزار نفر شرکت‌کننده داشت و من چون فکر می‌کردم پزشکی قبول نمی‌شوم، رشته اول دامپزشکی زدم و شبانه هم علوم اجتماعی. هر دو رشته را قبول شدم. رتبه‌ام زیر صد شده بود و می‌توانستم پزشکی قبول شوم ولی هرچقدر پیگیری کردم گفتند طبق آیین‌نامه اجازه تغییر رشته انتخاب اول را نداری و به‌ناچار‌‌ همان دامپزشکی ثبت‌نام کردم.برگشتم ولایتمان برای خداحافظی با مادربزرگم و با یکدست رختخواب برگشتم تهران و رفتم یک مسافرخانه‌ای در ناصرخسرو که پر از شپش بود. آن زمان تازه خوابگاه امیرآباد ساخته‌شده بود و ظرفیتش محدود بود و قرعه‌کشی می‌کردند. ما 36 نفر بودیم و فقط دوتا سهمیه داشتیم و خدا به دادم رسید و من توانستم به خوابگاه بروم. انگار همه دنیا را به من داده بودند. خلاصه یک سال درس‌های مشترکی که با پزشکی را داشتیم پاس کردم ولی اصلاً دامپزشکی را دوست نداشتم تا جلسه اولی که آناتومی خوک داشتم دیگر تصمیم گرفتم هر جوری شده تغییر رشته بدهم و دوباره درس خواندم برای کنکور. با رتبه خوب قبول شدم و واحدهایم را هم قبول کردند و کم‌کم در تهران جا افتادم.

هزینه هایتان چگونه تامین می‌شد؟ خانواده کمک می‌کردند؟

تا امروز که اینجا نشستم حتی یک تومان از طرف خانواده‌ام کمک و حمایت مالی نداشتم. فقط دورانی که پیش عمویم بودم روزی یک تومان پول‌توجیبی می‌گرفتم. هزینه‌های دانشگاه را هم یا وام می‌گرفتم و یا چون درسم خوب بود کمک‌هزینه تحصیلی می‌گرفتم ماهی 300 تومان و با همان خودم را اداره می‌کردم.

پس همیشه شاگرد اول بودید؟

شاگرداول نبودم ولی جزو چند نفر اول دوره بودم. بیشتر درس‌هایی که به نظرم کاربردی بود را می‌خواندم. درس‌ها را دوست داشتم و باعلاقه می‌خواندم.

در تهران ماندگار شدید و همین‌جا هم ازدواج کردید؟

برای ازدواجم باوجودی که در تهران شرایط و مواردش بود ولی برگشتم شیراز و با دخترعمویم ازدواج کردم. همانی که یک‌زمانی مادرم دوست داشت و حرفش را با من زده بود. هم وصیت مادرم بود و هم علاقه و ارادتی که به عمویم داشتم و هم در کل به ازدواج فامیلی بیشتر فکر می‌کردم.

خیلی مادرتان را دوست داشتید؟

خیلی زیاد. چون پدرم همیشه مریض‌احوال بود مادرم با سختی کار می‌کرد و ما را آبرومند بزرگ می‌کرد، هرچند خیلی زود از دست رفت ولی همه زندگی من بود. هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تواند جایگزین تربیت مادر شود. من هنوز هر چه دارم ریشه در‌‌ همان تربیت دارد. حلال و حرام، محرم و نامحرم را در‌‌ همان بچگی از مادرم یاد گرفتم. یک‌چیزی را خوب یادم مانده که مادرم از پدرش نقل می‌کرد. اینکه به‌هیچ‌عنوان در خانه کسی غذا نخور و سنگ به شکمت ببند ولی برای غذا به کسی رو نینداز و اینکه همیشه دیگ غذایت را بزرگ‌تر بگیر تا اگر کسی از راه رسید میهمان سفره‌ات شود. ما این‌طوری تربیت می‌شدیم هرچند با حداقل‌ها زندگی می‌کردیم ولی بااخلاق بودیم. من تا کلاس ششم اصلاً نمی‌دانستم پرتقال چه شکلی است. مهم هم نبود ولی یاد گرفتم که دنیا یک کوره است که آدم را شکل می‌دهد و می‌سازد. اگر از بچگی آدم شکل بگیرد تمام آینده‌اش با‌‌ همان فرم می‌ماند. اگر هرجای دنیا باشد در هر محیط فاسدی هم باشد می‌تواند خودش را حفظ کند.

ازدواج کردید و برگشتید تهران؟

بله اما خوابگاه متاهلی نداشتیم و من هم پولی برای رهن خانه نداشتم. با یکی از دوستانم یک‌خانه‌ای را مشترک اجاره کردیم در نزدیکی زورآباد کرج ماهی 900 تومان که نصف نصف پولش را پرداخت می‌کردیم. من ماهی 300 تومان کمک‌هزینه می‌گرفتم و در یک شرکت دارویی هم ویزیتور شده بودم و 300 تومان هم حقوق آنجا بود و با وامی که از دانشگاه می‌گرفتم اموراتمان می‌گذشت.شب‌ها ساعت 12 می‌رسیدم کرج ولی زندگی بود دیگر.سال آینده‌اش هم بچه‌دار شدیم و با برادرخانمم که پسرعمویم هم بود آمدیم در تهران و باهم یک‌خانه کوچک اجاره کردیم. تا رسیدیم به جریانات انقلاب و من شانس آوردم به‌محض انقلاب فرهنگی درسم تمام شد وگرنه 4 سالی عقب می‌افتادم.

چرا این تخصص را انتخاب کردید؟

همان مقطع یک نقطه عطف دیگری در زندگی من بود. من اول رفتم رشته اطفال و یک ماهی در مرکز طبی کودکان کارکردم. در اوج مباحث سیاسی آن روز‌ها بود که یک روز یک نامه‌ای به ما رسید که چون دیده‌شده من روزنامه مجاهد می‌خوانم دیگر حق ادامه تحصیل ندارم و خودم هم که چندان این گرایش را دوست نداشتم و از ادامه درس منصرف شدم و به همسرم گفتم برگردیم یاسوج و من طرحم را بگذرانم. یک‌هفته‌ای آنجا بودیم که نامه‌ای آمد که اشتباه شده و شما می‌توانید برگردید ولی من عادت ندارم به گذشته برگردم کاری که در ذهنم تمام شود یعنی دیگر تمام‌شده است. خلاصه یک سالی یاسوج ماندم و در همین دوران طرح، به این نتیجه رسیدم که جراحی را دوست دارم. در شیراز کنکور دستیاری دادم و چون رتبه اول بودم دکتر ملک‌زاده که معاون دانشگاه بود گفت هر رشته‌ای دوست داری انتخاب کن و باوجودی که آن زمان چشم‌پزشکی شیراز به‌واسطه دکتر خدادوست خیلی مشهور شده بود ولی من جراحی را بیشتر دوست داشتم. دوره دستیاری من زمان جنگ بود و من در کربلای 4 در بیمارستان صحرایی امام حسین با دکتر فاضل آشنا شدم و ایشان به من پیشنهاد داد که پیوند عروق بخوانم. تا اینکه بعد‌ها رفتم بیمارستان هاشمی‌نژاد تهران که تنها مرکز پیوند ایران بود و صدها پیوند کلیه زیر نظر دکتر فاضل انجام دادم تا اینکه ایشان به من گفتند که همه‌چیز را یاد گرفتی و حالا برگرد شیراز و مرکز پیوند آنجا را راه بینداز.

شیراز تا آن روز پیوند نداشت؟

قبل از انقلاب اولین پیوند کلیه توسط دکتر سنادی‌زاده در بیمارستان نمازی شیراز انجام شد و بعد از مدت کوتاهی به دلیل پاره‌ای اختلافات و اینکه ایشان به تهران رفتند، تعطیل‌شده بود.بعد از این دهه این جراحی در ایران متوقف شد و سپس در سال 1362 دوباره انجام این عمل‌ جراحی از سر گرفته شد. درطی سال های 1362 تا 1363 تعداد 50 عمل پیوند در بیمارستان های مختلف تهران انجام شد و همزمان برنامه اساسی پیوند کلیه در ایران و آموزش گسترده تیم‌های پیوند، طراحی و پایه کار برای شروع عمل پیوند در شهرستان ها از جمله شیراز و اصفهان و سایر شهرها گذاشته شد.اولین پیوند کلیه در شیراز بعد از سال 57 در سال 1368، صورت گرفت و از آن سال تاکنون این جراحی روی 3 هزار و 800 بیمار با موفقیت انجام شده است.اولین پیوند موفق کبد نیز در ایران در خرداد ماه سال 1372، توسط دکتر ملک حسینی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز انجام شد و از آن زمان، این دانشگاه بعنوان یک مرکز موفق پیوند کبد به فعالیت گسترده خود ادامه داد.

منبع: www.irna.ir

بیوگرافی

متولد  روستای چشمه چنار شهرستان بویراحمد در سال ۱۳۲۸

درصورت تمایل به رزرو نوبت اطلاعات خود را برای ایشان ارسال کنید :
تاريخ پيشنهادي مورد نظرتان را مشخص نماييد (جهت هماهنگی تاریخ و ساعت دقیق با شما تماس گرفته خواهد شد)

پربازدیدترین پزشکان مشابه


نظرات


Captcha
تعداد کل نظرات ارسالی 0 نظر

gold Drama 0 silver Drama 0