دکتر نیما رضایی

دکتر نیما رضایی 0



آدرس

  • بلوار کشاورز، خیابان دکتر قریب، بیمارستان مرکز طبی کودکان




تحصیلات

دکترای تخصصی (PHD) ایمنی شناسی آزمایشگاهی، متخصص، فوق تخصص

فوق لیسانس و دکترا را از دانشگاه شفیلد انگلستان 

دوره فلوشیپ از دانشگاه نیوکاسل 

توضیحات

مصاحبه:

دکتر نیما رضایی: برای رسیدن به قله باید برنامه داشته باشیم

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر نیما رضایی، متخصص ایمونولوژی کودکان و از دانشمندان یک درصد برتر دنیا را در این خبر خواهید خواند.

 

دکتر نیما رضایی متولد 19 خرداد سال 1355 در شهرستان قائم شهر است. دبستان و راهنمایی را در شهر ساری گذراند و از سال دوم دبیرستان به همراه خانواده به تهران منتقل شدند و به دبیرستان البرز رفت. پدرش کارمند شرکت پتروشیمی و مادرش معلم زبان انگلیسی در مدرسۀ راهنمایی بودند. در کنکور رتبۀ 111 را به دست آورد و در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران قبول شد. در سال 1379 با خانم دکتر مریم محمودی که ایشان هم دانشجوی پزشکی و ورودی سال 1373 بود، ازدواج کرد و دو دختر 11 و 5 ساله دارد. فوق لیسانس و دکترا را از دانشگاه شفیلد انگلستان گرفت و دوره فلوشیپ خود را در دانشگاه نیوکاسل گذراند. پس از بازگشت در مرکز طبی کودکان مشغول به کار شد و در زمان مدیریت در مرکز طبی کودکان، تلاش بسیار کرد تا فضای بیمارستان را برای کودکان شاد کند.

دکتر رضایی، یکی از دانشمندان یک درصد برتر دنیا است و یکی از پژوهشگرانیست که ژن بیماری نوتروپنی مادرزادی را کشف کرده است. بیش از 600 مقاله و نیز کتاب های معتبری در داخل و خارج از کشور به چاپ رسانده است. کتاب نقص ایمنی اولیه ایشان کتابی مرجع و جامع در بسیاری از کشورها است.

در این گفتگو خانم دکتر مریم محمودی، همسر ایشان ما را همراهی کردند.

 

لطفا در ابتدا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در کجا به دنیا آمدید و دورۀ کودکی تان چطور گذشت؟

 در ابتدا بگویم که خود  را در  جایگاه  اسم این برنامه نمی دانستم ولی از دعوت به این برنامه بسیار خوشحال شدم. من نیما رضایی متولد 19 خرداد 1355 هستم و در شهرستان قائم شهر، استان مازندران به دنیا آمدم. دورۀ کودکی و دبستان و راهنمایی را در شهرستان ساری گذراندم و از دوم دبیرستان، به دلیل شغل پدرم که در تهران شاغل بودند، به تهران آمدیم.

 

شغل پدر چه بود؟ از روحیاتشان بگویید؟   

 پدرم کارمند شرکت پتروشیمی در قسمت ذی حسابی بود که در حال حاضر  بازنشست شده اند.  قبل از آن هم نوع کارشان این طور بود که در شهرهای مختلف مشغول بودند. ما در شهری ساکن بودیم، ایشان در جایی دیگر شاغل بودند. مثلا زمانی هم که در ساری ساکن بودیم، ابتدا محل کار ایشان در تنکابن بود.  فکر می کنم اواخر دورۀ دبستانم، ایشان به-طور کامل در تهران مستقر شدند. در سه سال راهنمایی و سال اول دبیرستان، پدر تقریبا فقط روزهای آخر هفته به شمال می آمد و بعد مجبور بود برای کارش به تهران برگردد. ولی در همان زمان کم هم بسیار با انرژی و دیسیپلین (discipline)  برخورد می کرد. فکر می کنم بخش هایی از روحیۀ من خیلی شبیه به ایشان است؛ بسیار کم حرف و آرام و مهربان است و سعی می کند با آرامش برخورد کند. یکی از خصوصیات خوبش  این است که خیلی سعی می کند فرزندانش رشد کنند و استقلال عمل داشته باشند و خیلی هم به آنها افتخار می کند. به عنوان فرزند وقتی کاری می کنم و ایشان خوشحال می شود، خوشحالی من نیز دوچندان می شود.

 

از روحیات مادر بگویید.

 بار اصلی زندگی در اکثر خانواده ها بر دوش مادر است. در خانوادۀ ما نیز چنین بود. از همان کودکی نقش زیادی در تعلیم و تربیت ما داشت. در مقطع راهنمایی معلم زبان انگلیسی بود و وقتی  من در دورۀ راهنمایی بودم، حس خوبی داشتم که مادرم یکی از معلمان خوب شهر بود زمانی که به تهران آمدیم، به عنوان معاون به کارش ادامه داد و بعد بازنشست شد. مادرم هم بسیار مهربان هستند و هم در کارها بسیار دیسیپلین دارند که الگوی بسیار خوبی برای من بوده و هستند.

 

زندگی با مادر معلم سخت بود؟

 خیلی آموزنده بود. از ایشان الگو گرفتم که در عین مهربانی، می توان انضباط و دیسیپلین هم داشت. هنوز دوران دبستان را به یاد دارم که مادر با سخت گیری با من کار می کرد تا بتوانم درس هایم را خوب بخوانم. اگر چیزی را بلد نبودم کتابم را برمی گرداند تا دوباره بخوانم. از همان دوران دبستان سعی می کردم دانش آموز خوبی باشم. با اینکه مدرسۀ ما کوچک و دور از شهر بود، در سال دوم دبستان مقام سوم و در سال سوم مقام اول را در استان مازندران را به دست آوردم. نوع آموزش ها و تربیت های او در خانه خیلی تاثیرگذار بود. بسیار کتاب می خواند تا بر مبنای آنها بچه ها را تربیت کند.

 

پس این اخلاق ایشان به شما هم سرایت کرده است؟

 نه، اتفاقا اصلا کتاب خوان نیستم. بیشتر از کتاب خواندن، فکر می کنم مادرم در مقطعی خیلی کتاب می خواند. برادر کوچکم نیز  همینطور ولی کتاب زیاد من را جذب نمی کرد، البته برخی از کتاب های ژول ورن را می خواندم  ولی خیلی علاقمند نبودم. بیشتر به دیدن و شنیدن و بعد فکر کردن علاقه داشتم تا خواندن زیاد!

 

شما فرزند بزرگ تر بودید. رابطه تان با فرزندان کوچکتر خانواده چطور بود؟

  یک برادر و یک خواهر کوچک تر دارم. برادرم دو سال و نیم از من کوچک تر است و با خواهرم تقریبا شش سال اختلاف سنی داریم. در سنین کودکی که پدرم به دلیل شغلش بیشتر اوقات نبود، همیشه احساس می کردم، مرد خانه هستم و باید به مادر کمک کنم، واقعا هم همیشه همین طور بود. سال دوم دبستان بودم و برادرم به کودکستان می رفت و مسئولیت کارهایش با من بود که به مدرسه ببرم و به خانه برگردانم و کارهایش را انجام دهم. از دبستان به کودکستان برادرم می-رفتم و با سرویس برمی گشتیم. روزهایی که مادرم در مدرسه بود، خواهرم نیز به من سپرده می شد و باید پس از انجام مسئولیت های غذا مثل  روشن کردن پلوپز و گرم کردن خورشت، به دنبال او می رفتم. شاید امروزه این  مسئولیت پذیری بین بچه ها کمتر شده است ولی در آن زمان بیشتر بچه ها چنین احساس مسئولیتی را نسبت به بچه های کوچک تر داشتند.

 

در مورد تحصیلات خواهر و برادر توضیح دهید.

 برادرم مهندسی کامپیوتر خواند و  چند سال است که برای زندگی به سوئد رفته است. خواهرم  فوق لیسانس مدیریت را در اینجا خواند و دکترا را هم در آمریکا گرفت و به همراه همسر و فرزندش مقیم آمریکا هستند.

 

برخورد خانواده با اشتباهتتان چطور بود؟ کودکی آرامی داشتید یا دائم درگیر مسئولیت هایتان بودید؟ 

 کلا بچۀ شلوغی نبودم، در واقع اصلا چنین فضایی هم به من داده نمی شد و همیشه انتظار بیشتری از من داشتند. برخلاف برادر کوچکم که شیطنتش خیلی زیاد بود،  به نوعی آبروی خانواده بودم. در جمع که اصلا شیطنت نداشتم و در خانه هم همیشه مراقب بودم که اشتباهی نکنم. خیلی هم ناراحت نیستم چون کمک کرد تا دیسیپلین خاص خودم را داشته باشم.

 

هنگام کوچ خانواده از شمال به تهران، چه حسی داشتید؟ آیا نگران ورود به یک شهر بزرگ نبودید؟

 بسیار ناراحت بودم و دوست نداشتم آنجا را ترک کنیم. در تک تک خیابان ها خاطره  داشتم و عاشق بارندگی هم بودم. کمی هم می ترسیدم چون با تحقیق دربارۀ دبیرستان البرز، فهمیدم که باید تا ساعت سه بعدازظهر در مدرسه باشم  درحالی که همۀ مدارس در ساری دوشیفته بودند. نگران بودم که اگر تا ساعت سه در مدرسه باشم، پس کی درس بخوانم؟  خوب درس خواندم، نمی خواستم هم کلاسی هایم فکر کنند که فقط دانش آموزی هستم که از شهرستان آمده است. نمرات نیم ثلثم در هر دو رشتۀ ریاضی و تجربی اول شد. همچنین کسانی که می خواستند با من دوست شوند، دانش آموزان زرنگی بودند و سوالاتشان را از من می پرسیدند. این دو موضوع بسیار به من کمک کرد.

 

 خاطره ای از اولین روز مدرسه دارید؟ آیا دوری از خانواده در ساعات مدرسه برایتان سخت بود؟

روز اول مدرسه را  به خاطر دارم. چون قبل از مدرسه به کودکستان و پیش دبستانی می رفتم،  برای جدایی  خیلی سختی نکشیدم. در کنار مدرسۀ راهنمایی که مادرم معلمش بود، یک کودکستان قرار داشت که به آنجا می رفتم و وقتی کلاس تمام می شد با تاب و سرسره بازی می کردم تا کار مادرم تمام شود و به خانه برویم. خیلی حس جدایی نداشتم ولی مراسمش را خیلی دوست داشتم. مثلا صبح مادرم قرآن آورد، بوسیدمش و از زیرش رد شدم. در روز اول همراه من آمده بودند و بعد به من آموزش دادند که چطور با سرویس مدرسه بروم و برگردم. معلم ها را خیلی دوست داشتم و هنوز هم تعلیماتشان را به خاطر دارم که مثلا دست راست و چپ را چطور تشخیص دهیم. چون من درس خوان بودم و دانش آموزان دیگر زیاد درس خوان نبودند، موقع امتحان یکی دوتاشون اذیتم می کردند و من در منزل  گله می کردم و مادرم  به مدرسه می آمد و موضوع را می گفت. ورزش و زمین فوتبال خاکی و سنگی هم از خاطرات خوب دوران مدرسه ام است.

 

دورۀ ابتدایی تان در چه سالی تمام شد؟

در سال 1366 .

 

از دورۀ راهنمایی چه خاطراتی دارید؟

  در دوران دبستان هم  جا به جایی مدرسه داشتم؛ از مدرسه ای خارج از شهرستان به مدرسه ای در داخل شهر منتقل شدم که مقطع خوبی بود چون در استان رتبه آورده بودم و باعث می شد که مدرسه روی من حساب خوبی باز کند. فرق دوران دبستان با راهنمایی این بود که در دورۀ دبستان یک معلم مسئولیت کل کارها را به عهده داشت و در راهنمایی، معلم های مختلفی داشتیم. دوران راهنمایی برای من خیلی خوب  بود.  به مدرسۀ فردوسی در ساری می رفتم. هم خوب درس می-خواندم و هم مادرم معلم بود و معلمها خیلی تحویلم می گرفتند. از آن دوران چندین عکس با همکلاسی هایم دارم. با هم بسکتبال و فوتبال بازی می کردیم و بعدها گاهی برای هم نامه می نوشتیم. در سال دوم راهنمایی کسالت خیلی شدیدی پیدا کردم که باعث شد دیدگاهم نسبت به زندگی و درس به کلی تغییر کند. قبلا هیچ وقت این مسئله را به این شکل مطرح نکرده بودم؛ قبل از امتحانات ترم اول سال دوم راهنمایی، دچار گلودرد چرکی استرپتوکوکی شدم. در ابتدا به دکتر مراجعه کردم و آنتی بیوتیک تجویز کرد. حرکت دستانم را از دست دادم و توانایی هیچ کاری را نداشتم، با این حال به مدرسه رفتم و وقتی بر گشتم، نمی توانستم در خانه را باز کنم، حتی نمی توانستم پاشنۀ کفشم را بالا بکشم و آن را خواباندم تا به دنبال خواهرم بروم. شب شرایطم را به خانواده توضیح دادم و دوباره به پزشک مراجعه کردیم. دکتر گفت پسرم داستان چوپان دروغگو را شنیدی؟ فکر می کرد غلو می کنم. در آن زمان مادربزرگم در خانۀ ما بود و من به او لگد می زدم که دارم خفه می شوم.  ناخن هایم سیانوز شده بود و به بیمارستان بوعلی ساری منتقلم کردند و در آنجا متوجه شدند که کاملا پنومونی کردم. ریه ام پر از چرک بود و هر سه ساعت یکبار ساکشن می کردند. وقتی پرستارهای مختلف به اتاق می-آمدند، مدام می گفتند: «این پسری است که دارد می میرد،  این پسر حالش بد است و ...». همه چیز را می شنیدم. بعد گفتند که باید سه ساعته به تهران منتقل شوم ولی چون در این فاصلۀ زمانی ممکن نبود، گفتند با هلی کوپتر منتقل شوم. در نهایت یکی از آمبولانس ها قبول کرد که من را ظرف سه ساعت و نیمه از جادۀ هراز به تهران بیاورد. در یکی از بیمارستان-های خصوصی بستری شدم؛ اسمش را نمی گویم چون خاطرات بسیار بدی دارم. از همان ابتدا که قیچی کردن لباسهایم را شروع کردند، حس بدم هم شروع شد. به آی سی یو منتقل شدم و دیگر اصلا نمی توانستم نفس بکشم و تقریبا به طور کامل فلج شده بودم. پرستاری که با ماسک بالای سرم حاضر شد، به پزشک معالج شرح حالم را می داد که مننژیت دارد و (prognose) وضعیتش خوب نیست. زبان بلد بودم و می فهمیدم چه می گویند. در آن زمان دایی ام در بیمارستان امام خمینی اینترن بود. گفتم من را از اینجا نجات بده،  آمد و من را به بیمارستان امام منتقل کرد.  مدتی در آی سی یو بیمارستان امام بستری بودم. در آنجا همه جور پزشک و پرستاری دیدم. نام هایشان هم هنوز در خاطرم هست. پرستاری بود که از روی مهربانی در ساعت چهار صبح برای من کتاب می خواند تا فقط آرام بگیرم و پرستاری هم بود که حتی به من نگاه هم نمی کرد و فقط با تلفن حرف می زد. بعضی وقتها زمانیکه پزشک یا پرستار می شویم، به بیمار ممکنست به چشم اشیاء داخل یک اتاق نگاه کنیم در حالی که یقینا اینطور نیست و بیمار همه چیز را می فهمد. کاملا فلج بودم و با دستگاه نفس می کشیدم ولی همۀ اتفاقات اطرافم را می دیدم؛ پزشکان بالای سرم به دانشجویان می گفتند این بیماری در کشورهای غربی 99 درصد مرگ و میر دارد و من هم همه چیز را می فهمیدم و حس می کردم که آن موقع واقعا نمی-خواستم بمیرم . فکر می کنم اگر حالا چنان کسالتی داشتم، مطمئنا آن انگیزه آن موقع را ندارم و راحت تسلیم می شوم ولی در آن مقطع این طور فکر نمی کردم. برخلاف همۀ صحبت هایی که بالای سرم می شد و اینکه اقوام از شهرستان می آمدند تا برای آخرین بار من را ببینند، به قدری انگیزه برای زندگی داشتم که واقعا قصد مرگ نداشتم. دوران بدی هم بود و دارو پیدا نمی شد. انواع آنتی بیوتیک ها را امتحان کردند تا بالاخره یک روز چراغ دستگاه بنت روشن شد یعنی خودم هم شروع کردم به نفس کشیدن و خوشبختانه به زندگی برگشتم. خاطره اش برایم جالب است. وقتی برگشتم فقط نگران بودم که نمرات ثلث اولم چه می شود. به من گفتند نمرات ثلث دومم را برای ثلث اول نیز اعمال می کنند و خوشبختانه همۀ نمراتم 20 شد. بعضی اتفاقات در زندگی، باعث تفکر می شوند. در آن زمان اصلا بیماری ام تشخیص داده نشد.  با گذشت زمان  فهمیدم که گیلن باره بوده است که پنومونی هم به آن اضافه شده بود. حالا به بیماران مبتلا به این بیماری ivig می دهند ولی آن موقع اصلا نمی دانستند که چنین بیماری ای وجود دارد. در پرونده ام هم ثبت نشده است. وقتی خودم پزشکی خواندم فهمیدم که مشکلم چه بوده و بعدا چه چیزهایی دربارۀ آن شناخته شده است.

 

این اتفاقات در چه سالی اتفاق افتاد؟

در سال 1367 که سال دوم راهنمایی بودم.

 

دورۀ راهنمایی در چه سالی تمام شد؟

در سال 1369.

 

دانش آموزان در دوران دبیرستان به تدریج  برای کنکور و دانشگاه آماده می شود و  هدف های اصلی-اش شکل می گیرند؛ در این مورد کمی صحبت کنید. 

دوران دبیرستان را خیلی خوب به  خاطر دارم. به دبیرستان البرز می رفتم.

 

 دبیرستان البرز انتخاب خودتان بود یا کسی آن را انتخاب کرد؟

 شنیده بودم  البرز دبیرستان خوبی است و وقتی به تهران آمدیم به همین مدرسه رفتم. امکانات بسیارخوبی مانند زمین بازی بزرگ و آزمایشگاه تجربی بزرگ و خوب  داشت. تقریبا هر روز قبل از رفتن به کلاس درس فوتبال بازی می کردیم و گاهی یواشکی شطرنج در حین کلاس درس. اتفاق خوب در البرز  این بود که فقط درس نمی خواندیم بلکه کارهای فوق برنامۀ زیادی انجام می دادیم و دوستان خوبی هم داشتیم. یکی از کارهایی که با دوستانم انجام می دادیم این بود که می گفتیم سوال کنکور را طراحی کنیم و با این دید درس می خواندیم و سوال طرح می کردیم و سوالات را به هم می دادیم. شخصی به من گفت چرا این کار را می کنید؟ سوالات را به دوستت می دهی در حالی که او رقیب تو است. گفتم آزمون کنکور در کل کشور است و اگر ما پنج تا ده نفر به هم کمک کنیم، همگی ارتقا پیدا می کنیم ولی اگر اینکار را نکنیم متوجه دید دیگران نخواهیم شد. این شیوه خیلی به ما کمک کرد و همگی پزشکی تهران قبول شدیم.

 

 فضای کنکور در زمان شما چطور بود و چگونه متوجه قبولی تان شدید؟

کنکور در زمان ما دو مرحله ای بود که مرحلۀ اول را خراب کردم؛ پنج تا سوال را جا به جا زده بودم. قبل از کنکور بعضیها می گفتند که نفر اول کنکور می شوم و با این دید در کنکور شرکت کردم. روال حل سوالات به غیر از عمومی ها اینطور بود که اول زیست، بعد شیمی  و بعد هم دو درس ریاضی و فیزیک را پاسخ می دادیم. سوالات زیست و شیمی و فیزیک را زدم فکر میکنم وقتی به سوال 260 رسیدم متوجه شدم در پاسخ نامه 261 را پرکرده ام. کل سوالات 260 تا بود و وقتی من این صحنه را دیدم خیلی به هم ریختم. سوالات و پاسخ نامۀ زیست و شیمی را چک کردم و بعد به دلیل کمبود وقت، شروع کردم به حل سوالات ریاضی. بعدها فهمیدم پنج تا سوال فیزیک را جابه جا زده بودم. در ماشین در راه برگشت پدر و مادرم دلداری ام دادند و گفتند: فدای سرت. پزشکی تهران قبول نشدی اشکال ندارد. جای دیگر قبول می شوی، مرحلۀ دوم مهم است» برای مرحلۀ دوم هم درس خواندم و در نهایت پزشکی تهران قبول شدم. اولین نفری که قبولی ام را  خبر داد، همسایۀ روبه رویی بود که در کوچه داد و بیداد می کرد.

 

رتبه تان چند بود؟

111 بود. مادرم قبل از اعلام نتایج خواب دیده بود که 111 می شوم و دائما می گفت نگران نباش، تو پزشکی تهران قبول می شوی؛ در آن زمان قبولی منطقه ای مثل الان نبود و فکر کنم تا رتبۀ کل 160-170 در دانشگاه تهران پذیرفته می-شدند.

 

چرا پزشکی را انتخاب کردید؟

 همیشه دو تا شغل را خیلی دوست داشتم و می گفتم یا باید پزشک شوم یا معلم. علاقه داشتم عضو هیئت علمی دانشگاه شوم زیرا می توانستم هم پزشک باشم و هم معلم. پدر و مادرم خیلی تشویقم می کردند. دو دایی پزشک دارم که خیلی تشویقم می کردند. فردی را می شناختم که عقب ماندگی ذهنی داشت و با خودم می گفتم باید در آینده پزشک شوم و پیوند مغز انجام دهم و مغز سالمی را به مغز آن فرد پیوند بزنم تا سالم شود. از اینکه می دیدم کارهایی خلاف آداب اجتماعی انجام می دهد و پدر و مادرش خجالت زده می شوند، ناراحت می شدم. در زمان کنکور دایی هایم تشویقم می کردند که به جای پزشکی، دندانپزشکی را انتخاب کنم چون خودشان پزشک بودند و می گفتند درامد خوبی ندارد؛ ولی دندانپزشکی جزو انتخاب هایم نبود و به جز پزشکی رشتۀ دیگری را انتخاب نکردم.

 

گویا خاطره ای از بازی شطرنج دارید؟

دایی بزرگم در چهار سالگی به من شطرنج یاد داد و در پنج سالگی از او بردم. شطرنج در زندگی خیلی به من کمک کرد، هم در کار، هم در زندگی، خیلی از اوقات مدل شطرنجی فکر می کنم و سعی می کنم تهدیدات را پیش بینی کنم. به تمام حالت ها و حرکات خیلی جلوتر در زندگی فکر می کنم و بعد قدمم را محکم بر می دارم. به نظرم انسانها در زندگی شان مدل شطرنج های مختلفی را پیش رو دارند و بازی می کنند. اگر بتوانیم حرکات زندگی و طرف مقابلمان را بهتر بخوانیم، قدم های صحیح تر و محکم تری برمی داریم چون در شطرنج می گوییم دست به مهره حرکت است؛ یعنی دیگر نمی توانید به عقب برگردید. وقتی تصمیمی را در زندگی می گیریم، حرفی را می زنیم یا چیزی را می نویسیم دیگر راه برگشت نداریم.

 

آیا رشته ورزشی بوده که به صورت حرفه ای ادامه داده باشید؟

 از دوران دبستان بسکتبال بازی می کردم و به باشگاه می رفتم و در مسابقات شرکت می کردیم. هیچ وقت شطرنج را به چشم مسابقه ای نگاه نکردم. در دبیرستان فوتبال هم بازی می کردم که در دانشگاه نیز ادامه پیدا کرد. پشت دانشکدۀ علوم بازی می کردیم. هر ورودی تیم تشکیل می داد و خودمان بازی ها را مدیریت می کردیم. به صورت غیرحرفه ای پینگ پونگ هم بازی می کنم.

 

ورودتان به دانشگاه تهران چگونه بود؟ آیا همان چیزی بود که از پزشکی تصور می کردید؟ 

 گروه خانم دکتر محمودی ورودی مهر و گروه ما ورودی بهمن بود. هر دو ورودی سال 1373 بودیم. اولین خاطره ام از آقای دکتر عبدالوهاب بود. اولین خاطرۀ خیلی از نسل های قبل از ما و  زمان ما و  بعد از ما مربوط به سالن آناتومی و دکتر عبدالوهاب مرحوم است که یک تنه آناتومی تنه را درس می داد. استاد درس بیوشیمی، آقای دکتر ملک نیا مرحوم بود. در سالن عزلت که می نشستیم، استاد از در ورودی و با کت و شلوار وارد نمی شد، بلکه از پشت سالن و به صورت دوان دوان وارد می شد چون گروه بیوشیمی در  طبقۀ اول بود.  ایشان درس سخت بیوشیمی را طوری شیرین بیان می کرد که به قول خودش کیف می کردیم و جذب کلاس می شدیم. علوم پایه را در چهار ترم تمام  کردم تا به گروه خانم دکتر محمودی برسم و باقی مسیر را با هم سپری کنیم. پزشکی در تهران 7  سال و نیمه بود و بعضی از دانشجویان ورودی بهمن این کار را می کردند تا بتوانند پزشکی را هفت ساله تمام کنند. درس هایی مانند آناتومی مطابق با توقعم از پزشکی بود ولی خیلی از درس ها، که هنوز هم هستند، این طور نبودند و می گفتم این ها چه ربطی به پزشکی دارند؟ به نظرم این مسائل باید خیلی هوشمندانه بررسی شود نه اینکه به صورت تئوری خوانده شود. خیلی دوست داشتم به مرحلۀ فیزیوپات یا مطب فعلی برسیم تا علوم بالینی را شروع کنیم. در خیلی از کلاس ها، علوم پایه را خوب به ما درس ندادند، مثلا در آن زمان ژنتیک اصلا پیشرفت نکرده بود و چیزی دربارۀ ژنتیک نمی دانستیم. همان دو واحد هنوز هم هست در صورتی که ژنتیک خیلی پیشرفت کرده است. اگر علوم پایه و بالین از مراحل ابتدایی یکپارچه و درهم باشند و درس های آنها جدا نباشد، هم دانشجویان و هم اساتید پایه که بالین احتیاج دارند و اساتید بالینی که به پایه احتیاج دارند، حس بهتری خواهند داشت. من هم در پایه و هم در بالین هستم و طعم دو طرف را می چشم و سر کلاس ها هم همیشه سعی می کنم چندین مورد بالینی را بگویم تا دانشجویان علاقه مند شوند و بعد پایه را شروع کنم و باز برگردم به بالین و فکر می کنم، کیفیت کلاس اینگونه بالاتر می-رود.

 

سخت ترین درس در دورۀ پایه چه بود؟

 فکر می کنم فارماکولوژی سخت ترینشان بود که استاد خوبمان آقای دکتر دهپور همچنان آن را تدریس می کنند. آقای دکتر جهانگیری و آقای دکتر زرین دست اساتید خوب فارماکولوژی بودند و هنوز هم هستند. اساتید خوب دیگری هم در دوران علوم پایه داشتیم. در آناتومی آقای دکتر اکبری و آقای دکتر ابوالحسنی و سرکار خانم دکتر پاسبخش، در بیوشیمی، آقای دکتر دوستی و آقای دکتر علمی و خانم دکتر پاسالار و آقای دکتر انصاری، در فیزیولوژی آقای دکتر شادان و آقای دکتر صادقی پور و آقای دکتر کریمیان، در ایمونولوژی آقای دکتر نیک بین، آقای دکتر مسعود مرحوم، آقای دکتر کیهانی، آقای دکتر خوانساری، آقای دکتر وجگانی، خانم دکتر رفیعی تهرانی، خانم دکتر میراحمدیان، در میکروبیولوژی آقای دکتر میرصالحیان، در پاتولوژی آقای دکتر بهادری، آقای دکتر شریعت تربقان مرحوم و ... البته اساتید خوب دیگری هم داشتیم که متاسفانه احتمالا الان به خاطرم نیامد که نام ببرم.

 

لطفا از نحوۀ آشنایی تان با خانم دکتر محمودی بفرمایید.

آشنایی ما برمی گردد به همان ترم یک که با ورودی های مهر سر کلاس رفتم. از ابتدای دانشگاه یکی از دغدغه هایم ازدواج بود و انتخاب همسری مناسب که همراه خوبی در ادامه زندگی باشد، چون انتخاب سختی است. با خودم فکر می کردم که انتخاب دو طرفه باید طوری باشد که در تمامی مسائل تشریک صورت بگیرد و هم پروازی زوجین تا آخر وجود داشته باشد. نگاهم این بود که زندگی مسیری است که افراد در اطراف این مسیر حضور دارند و سیاه و سفیدهای زندگی  هستند و خودمان نیز تصویر رنگی زندگی هستیم و در مقطعی تصمیم می گیریم نفر دیگری نیز تصویر رنگی باشد. انگار دو نفر در مسیرهای خود با تصاویر رنگی خودشان حرکت می کنند و بعد می پذیرند که راه دیگری را بسازند و دوتایی رنگی شوند و باهم حرکت کنند. این راه، شاید راهی که فکر می کردیم نباشد و یک سری از آزادی ها کمتر می شود و در واقع چیزهایی را از دست می دهیم تا چیزهای دیگری را بدست بیاوریم. فکر می کردم اگر خدا کمک کند و یک نفر را انتخاب کنم که 90 درصد ملاک هایم را داشته باشد، خیلی خوب می شود.

 

ملاک هایتان چه بودند؟

  یک سری از معیارها اصلی و یک سری فرعی هستند. معیارهای اصلی من همفکری، اعتقادات مشترک، نجابت وهمراهی طرف مقابلم در  مسیر زندگی بود. قطعا معیارهایی مانند آشپزی وخیاطی و گلدوزی و ... که در آن زمان، گاه مطرح بود، اصلا برای من اهمیت نداشت. من همسر بسیار زیبایی دارم ولی حتی زیبایی هم جزو معیارهایم نبود و آن 90 درصدی که گفتم فقط از نظر آرمان ها و همراهی بود. هیچ وقت به انسان ها نگاه ظاهری نداشتم و زیبایی افراد را در باطنشان دیدم. خانم دکتر محمودی علاوه بر زیبایی ظاهری واقعا زیبایی باطن داشتند که من جذب آن شدم. فکر می کردم اگر کسی90 درصد معیارهایم را داشته باشد خیلی خوب است؛ بدون تعارف و غلو، مریم 99 درصد معیارهای من را داشت و اگر اختلاف نظر و مشکلی در زندگیمان پیش آمده باشد، از سمت من بوده است.

چند خاطره برایتان بگویم. در آن زمان با همه سلام و علیک کردن زیاد مرسوم نبود و من به همه سلام می کردم. حتی چند نفر از دوستانم می گفتند که چرا این کار را می کنی؟ اگر در آینده بخواهی عضو هیئت علمی شوی، برایت مشکل پیش می آید. می گفتم سلام ابتدایی ترین روش ارتباط است که همه جا هم تاکید شده است. در همان سال های اول به خاطر ارتباط نسبتا خوبی که با دیگران داشتم، نقش ریش سفیدی به من می دادند مثلا برای جزوات یک نماینده برای خانم ها و یک نماینده  برای آقایان داشتیم که نمایندۀ ما جزوات را به من می داد تا به دست نمایندۀ خانم برسانم. سه تا خاطره تعریف می کنم؛ در  مقطعی می خواستم جزواتی را تهیه کنم و چون خانم دکتر محمودی ورودی مهر بود و جزوه را تهیه کرده بود، از او اجازه گرفتم که از مطالب جزوه استفاده کنم. چون به حق کپی رایت اعتقاد دارم. ایشان اجازه داد و بعدها گفت از این که  محترمانه از ایشان اجازه گرفتم، خیلی خوشش آمد. خاطرۀ دوم به کتابخانۀ بیمارستان شریعتی مربوط می-شود که پاتوق درس خواندن ما بود. در حال خروج از کتابخانه بودم که ایشان را همراه با دو دوست دیگرش دیدم. طبق معمول سلام دادم، ایشان جواب سلام من را دادند و دو نفر دیگر جوابم را ندادند. حس خوبی گرفتم از اینکه جواب سلامم را داده بودند.

دکتر محمودی: وقتی سلام کردند پشت سرم را نگاه کردم چون فکر کردم شاید یکی از آقایان پشت سرم است. این اتفاق در آن زمان واقعا غیر معمول بود. بعد متوجه شدم که با ما هستند و جواب سلامش را دادم .

دکتر رضایی: سومین خاطره مربوط به مرکز پژوهش های علمی دانشجویان است. در مقطعی که ترم دوم دانشگاه بودم، به من گفتند که معاون پژوهشی مرکز پژوهش ها شوم. از یک سو حس خوبی داشتم و از طرفی نگران وظایفم بودم و بچه-های انجا همگی سال بالایی بودند و می ترسیدم که از پسش برنیایم.. یک کمد خالی به من دادند و گفتند این کمد معاون پژوهشی است. من هم کاملا ایده ال گرا بودم و فکر می کردم که باید هرم پژوهشی داشته باشیم و پژوهشگر تعریف کنیم. شروع کردم به ساختار درست کردن که افراد درون این ساختار ها قرار بگیرند. باید مسئول واحد کنفرانس ها، مسئول تحقیق و کارگاه و ... داشته باشیم.کارگاه روش تحقیق برگزار می کردیم و آقای دکتر فتوحی و آقای دکتر فرین کمانگر که سال بالاتر از ما بودند را به عنوان مدرس دعوت کردیم و قسمتی را هم خودم درس می دادم. کارگاه اموزش مدلاین هم داشتیم که با سی دی بود. شبکه ای در مرکز پژوهش ها بود که بتوانیم پیام بگذاریم و کارمان را پیش ببریم... فکر کردم که از فردی به عنوان مسئول واحد کنفرانس ها دعوت کنم و به تنها کسی که رسیدم خانم دکتر محمودی بود. یکی از دوستانش در مرکز فعالیت داشت. به او گفتم که فردی با این مشخصات برای این سمت می خواهم و او گفت خانم دکتر محمودی مناسب است. خانم دکتر محمودی هم آمد و این سمت را پذیرفت و واقعا هم به خوبی از پس آن برآمد. اینها اولین خاطرات آشنایی ما بود.

 زمانی که نزدیک تر باهم کار می کردیم ، شناختمان خیلی بیشتر شد و بیشتر با روحیات و طرز فکر هم آشنا شدیم. من و خانم دکتر هیچگاه دوست نبودیم و حتی یک بار بیرون از محیط دانشگاه همدیگر را ندیدیم و همۀ صحبت هایمان درسی و کاری بود ولی در همان صحبت ها از هم شناخت پیدا کردیم . اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم و بخواهم ازدواج کنم قطعا با ایشان ازدواج خواهم کرد و ایشان هم همینطور. این انتخاب آگاهانه و دوطرفه بود.

 

در چه زمانی ازدواج کردید؟

دکتر محمودی: 20 مهر سال 1379، درست قبل از شروع دورۀ اینترنی و بعد از امتحان پری اینترنی، ازدواج کردیم.

 

راجع به شناختتان از آقای دکتر بفرمایید.

 دکتر محمودی: زمانی که دکتر من را شناخت، ایشان را نمی شناختم و روزی که راجع به استفاده از جزوه از من اجازه گرفت  خیلی تعجب کردم و در بیمارستان شریعتی که سلام کرد شناختی از ایشان نداشتم چون ورودی بهمنی بود. ولی از مقطعی که به مرکز پژوهش ها رفتم خیلی صحبت هایمان بیشتر شد و در حین کار و درس حرف می زدیم و شناخت بیشتری پیدا کردم. من برادر نداشتم و با خودم فکر می کردم چقدر خوب بود اگر برادری مانند آقای دکتر داشتم که عاقل و حمایت-گر است و می شود با او مشورت کرد. پس از چندین ماه پیشنهاداتی برای ازدواج داشتم و با خودم فکر می کردم  آدمی با چنین مشخصاتی چقدر برای ازدواج مناسب است ولی به ازدواج با خود آقای دکتر فکر نکرده بودم. چند ماه بعد که از من خواستگاری کرد خیلی خوشحال شدم و احساس کردم می توانیم یک زندگی خوب را با هم بسازیم. به قدری باسیاست و صحیح از اول رابطه را شروع کرد که هنگام خواستگاری بدون اینکه خودم متوجه شده باشم، کاملا به ایشان علاقه مند بودم و انتخابی کاملا دوطرفه کردیم و این شناخت و علاقۀ تدریجی خیلی خوب بود. همان طور که خودش گفت، هیچ تماس خارج از درس و دانشگاه نداشتیم و من هنوز هم آن نوع رابطه را می پسندم چون شناخت ما صرفا براساس ملاقات زیاد نبود و شناخت  خوبی در شرایط مختلف بود. مثلا در خستگی های کار، روزهایی که کلاس طولانی تر بود و برخوردهایی که خسته بودیم و در کنترل عصبانیت هم دیگر را دیدیم.

 

آقای دکتر شروع زندگی مشترک در روزهای دانشجویی سخت نبود؟

خیلی سخت بود ولی هر دو در سختی آن شریک بودیم و همین امر باعث شیرین شدن خاطرات آن زمان می شود. حدودا دو سال و دو هفته طول کشید تا به خانۀ خودمان برویم. در تمام طول دورۀ اینترنی عقد بودیم و قرار شد پس از شروع دورۀ سربازی ازدواج کنیم. دورۀ آموزشی را می گذراندم و استرس داشتم که کجا قرار است خدمت کنم. با سر تراشیده و چکمه و لباس سربازی با خانم دکتر و مادرشان به دنبال خانه می گشتیم و هرجا می رفتیم تعجب می کردند که یک سرباز دنبال خانه است؟ در نهایت زیر پل ستارخان خانه ای 57 متری پیدا کردیم که بعدها با صاحب خانه خیلی دوست شدیم، خودش عضو هیئت علمی دانشگاه است و خانمش فلو کلیه در مرکز طبی کودکان شد ولی در آن زمان نمی دانستیم. پول رهن کامل آن خانه شش میلیون تومان بود؛ حقوق سربازی 20 هزار و خورده ای تومان بود. طی سال هایی که درس می-خواندم، تدریس می کردم که کل پس انداز حاصل از آن، پنج و نیم میلیون تومان بود. با صاحب خانه صحبت کردم و گفتم واقعا بیشتر از پنج و نیم میلیون تومان ندارم و او هم در نهایت قبول کرد و ماهی هزار تومن هم اجاره تعیین کردیم تا از نظر شرعی معامله درست باشد. اتفاق خوب این بود که در سربازی در دانشگاه علوم پزشکی ارتش در معاونت پژوهشی خدمتم شروع شد. تا یک ربع به دو آنجا بودم، از آنجا به مرکز طبی کودکان می رفتم و تا ساعت چهار کارهای تحقیقاتی انجام می دادم. از آنجا نیز تا ساعت نه شب در یک مرکز آموزشی فرهنگی کار مدیریت تحقیق و توسعۀ منابع انسانی research and development; and human resource management انجام می دادم و همۀ اینها باعث شد که کمی پول جمع کنم. وقتی به خرید می رفتیم مجبور بودیم در مسیر طولانی همۀ وسایل را پیاده تا خانه بیاوریم. تا پس از به دنیا آمدن فرزند اولمان با اتوبوس تردد می کردیم ولی به دلیل آنکه در کنار هم بودیم هیچ کداممان احساس ناراحتی نکردیم. هیچ وقت از سختی ها گله نکردیم چون آرمان هایمان خیلی شبیه به هم بود و از قبل راجع به همه چیز با هم صحبت کرده بودیم. چون آمادگی ذهنی داشتیم، زندگی در کنار هم برایمان شیرین بود.

 

راجع به فرزندانتان صحبت کنید. هر کدام در چه سالی متولد شدند و چطور تربیت و تعلیم آن ها را مدیریت می کنید؟

دکتر محمودی: آریانا در خرداد ماه 1385 به دنیا آمد و حالا 11 ساله و کلاس ششم است و آرنیکا در ماه تیر سال 1391 به دنیا آمده و پنج ساله و پیش دبستانی است. آریانا بچۀ دورۀ تخصص ما است؛ یعنی قرار گذاشته بودیم بعد از آغاز دوره تخصصی بچه دار شویم. بزرگ کردنش سخت بود و از چهار ماهگی به مهد کودک مرکز طبی کودکان می آمد. چون هم شاغل در مرکز طبی و هم دانشجوی PhD بودیم. آرنیکا شرایطش خیلی بهتر بود و بچۀ دورۀ هیئت علمی ما است. بزرگ کردنشان سخت ولی بسیار شیرین بود. برای تربیتشان خیلی تلاش کردیم تا مسائلی که برای ما ارزش است را به آنها انتقال دهیم. آریانا  بسیار عاقل و قابل اعتماد و بعضی حرف ها و افکارش بزرگ تر از سنش است. با هم ارتباط خوب و صادقی داریم. در درس خواندن نسبتا مستقل است. راجع به آینده اش هنوز چیزی نمی دانیم چون نظرش دائم عوض می-شود.

دکتر رضایی: زحمت اصلی تعلیم و تربیت هردوی آنها بر دوش مریم است. ایشان در عین حال که هیئت علمی دانشگاه هستند، وقت زیادی هم برای بچه ها می گذارند. هم مطالعۀ زیادی دارد و هم خوب فکر می کند که برای آیندۀ آنها باید چه کرد. بعضی جاها هم فکری می کنیم و بعضی جاها با هم هم عقیده هستیم و بعضی جاها هم نیستیم ولی به هر حال به عقاید هم احترام می گذاریم. زمانی که ما به مدرسه می رفتیم اینقدر دنیای ارتباطات وسیع نبود و شاید خیلی چیزها را نمی دانستیم ولی حالا جامعه به سمتی رفته که خیلی از مسائلی که  بچه ها در یک سن خاص نباید بدانند، را در اختیار آنها قرار می دهد و در این شرایط واکنش های آنها را نمی توان تحت کنترل درآورد. ما آگاهانه سعی کردیم دخترم به مادرش خیلی نزدیک باشد تا برخی از سوال هایش را با مادرش مطرح کند و به پاسخ برسد؛ ولی با این حال نگرانی ها وجود دارد.

 

دوران بالینی شما از چه سالی شروع شد و به کدام بخش رفتید؟ انتخاب رشته برای دورۀ تخصصی در دورۀ  بالین شکل گرفت یا قبل از آن؟

 در سال 1376 وارد دورۀ استاجری شدیم. ما در مرکز پژوهشی علمی دانشجویان کار تحقیقاتی می کردیم و آن سال در سیاست کشور و به دنبال آن در مرکز پژوهش ها تغییر و تحولاتی رخ داد. در آن مقطع آقای دکتر مهرداد سرپرست مرکز پژوهشی علمی دانشجویان شدند و آقای دکتر فتوحی هم کمک می کردند. یادم میاد که یک جلسه ای در مرکز قلب بیمارستان امام با هم داشتیم و هر دوی آنها گفتند که در مرکز پژوهشها بمانم تا بتوانیم به کارها سروسامان بدهیم. وقتی دورۀ بالین شروع شد، تصمیم جدی گرفته بودم که کار اجرایی نکنم. با یکی از دوستانم، آقای دکتر ابوالمعالی که حالا در آمریکا است، صحبت کردیم و گفتیم در تمام دوران دانشجویی و در طول علوم پایه و فیزیوپات مدام برای دیگران پله شدیم تا به آنها یاد بدهیم و انواع کارگاه ها را مدیریت کردیم ولی خودمان کار تحقیق عملی نکردیم. استاد دکتر آقامحمدی قبل از آن در دورۀ  فیزیوپات از من خواسته بود که جلسه ای را با دانشجویان هماهنگ کنم تا همکاری دانشجویان را در طرحی در خصوص شیوع بیماری نقص ایمنی در کشور را داشته باشند. جلسه را هماهنگ کردم ولی خودم در جلسه شرکت نکردم. در آن زمان به دکتر می گفتم می خواهید دانشجویان به خانه ها بروند و سرشماری کنند؟ دورۀ استاجری را شروع کردم و یک روز در مرکز طبی کودکان،  آقای دکتر آقامحمدی از پشت سر دستم را گرفت و به شوخی گفت 'دکتر هنوز با من قهری؟' گفتم نه.  گفت من هنوز آن ایده را دارم و می توانیم کامل ترش کنیم و بانک اطلاعاتی بزنیم. خوب یادم می آید که با همان دوستم که الان خارج از کشور هستند، در پله های کتابخانۀ  مرکز طبی صحبت کردم و گفتم: «آقای دکتر این پیشنهاد رو به من داده است و به نظرم فرصت خوبیست که روی این ایدۀ پژوهشی فکر کنیم. حال بیا بدترین ها را برای آن در نظر بگیریم. تصور کنیم که این کار قرار نیست پایان نامه یا مقاله شود، قرار نیست پولی به ما بدهند یا تشویق بشویم و ممکن است سنگ هم جلوی پایمان بیاندازند. این کار را انجام دهیم یا نه؟» بعد با هم دست دادیم و قرار گذاشتیم که انجام دهیم چون حداقلش این بود که کار تحقیق عملی را یاد می گرفتیم. در آخر، هم کارمان تشویق شد و مقاله و پایان نامه هم شد و البته سنگ اندازی های زیادی هم شد. یک گروه تشکیل دادیم وگفتیم دانشجویانی که علاقه مند هستند بیایند تا آمار بیماران 20 سال قبل را دربیاوریم و بدانیم وضعیتمان به چه صورت است. خانم دکتر محمودی هم یکی از 14 نفری بود که در این کار به ما کمک کرد. یکی دیگر از بچه های گروه هم در حال حاضر در هیئت علمی مرکز کودکان است. یک سری از آنها خارج از کشور هستند و یک سری در داخل کشور و عضو هیئت علمی هستند. همگی به بایگانی رفتیم و پرسشنامه پر کردیم و اطلاعات بیماران را درآوردیم. نرم افزاری طراحی و اطلاعات را وارد کردیم. به این ترتیب درگیر بیماری های نقص ایمنی اولیه و علاقه مند به این رشته شدم. در rotation  هایی که داشتیم بخشی از قسمت ها تاثیر خاصی روی ما می گذاشت. مثلا در همان مرکز طبی کودکان حرف ها و حرکات و رفتارهای برخی از استادان برای من پر از خاطره است. بسیار خوشبخت بودم که بعدها مدیر بیمارستانی شدم که  اعضای هیئت علمی اش استادانم بودند. از بخش نوزادان، خانم دکتر بهجتی استاد بسیار خوبی بود. آقای دکتر نیک نفس از کرمان آمده بود و خیلی خوب بود. در بخش گوارش اساتید همچون آقای دکتر خاتمی و خانم دکتر نجفی و خانم دکتر معتمد و آقای دکتر فلاحی و آقای دکتر خداداد بودند. در بخش غدد آقای دکتر دکتر ربانی و خانم دکتر ستوده و آقای دکتر مصطفوی بودند. در بخش قلب آقای دکتر کچاریان و آقای دکتر کیانی مرحوم استادهای بسیار خوبی بودند. در بخش خون خانم دکتر ایزدیار مرحوم و آقای دکتر رامیار بسیار عالی بودند. در بخش کلیه، آقای دکتر مدنی، آقای دکتر اصفهانی و آقای دکتر عطایی بودند. در بخش اعصاب، آقای دکتر نصیریان و آقای دکتر محمدی بودند. در بخش ایمونولوژی آقای دکتر فرهودی که پدر ایمونولوژی بالینی بودند و نیز آقای دکتر آقامحمدی، آقای دکتر معین، آقای دکتر موحدی و آقای دکتر قره گزلو. در بخش عفونی آقای دکتر سیادتی مرحوم و خانم دکتر خطایی بودند. بیماری داشتیم که حدس زدم بیماری اش نقص ایمنی است و به یکی از رزیدنت ها گفتم. بعدها بررسی کردیم و مشخص شد که نقص ایمنی است. یکبار در ICU   احیایش کردم و متاسفانه بعد فوت شد. روزی که فوت شد به همراه آقای دکتر سیادتی مرحوم راند داشتیم. پدرش آمد و گفت: می خواهم از همۀ شما تشکر کنم که برای بچۀ من خیلی زحمت کشیدید. دکتر سیادتی هم از او تشکر و عذرخواهی کرد و بعد به ما گفت مردم ما اینطوری هستند. بچه اش فوت کرده ولی می داند که ما کارمان را درست انجام دادیم و از ما تشکر می کند. در بخش جراحی سینا آقای دکتر آقابخشی مرحوم استادمان بودند. زمانی که به بیمارستان سینا رفته بودیم، می خواستیم قرعه کشی جوری باشد که به بخش چهار جراحی برویم که آقای دکتر زرگر و خانم دکتر گرانپایه و آقای دکتر آقابخشی در آن بودند و آموزششان زبانزد بود و حس خیلی خوبی داشتیم که در آن بخش افتادیم. در بخش عفونی آقای دکتر یلدا و خانم دکتر رسولی نژاد و خانم دکتر حاج عبدالباقی و و خانم دکتر عبدی و خانم دکتر احمدی نژاد استادمان بودند. تز خانم دکتر محمودی هم با خانم دکتر احمدی نژاد بود. در بخش نورولوژی سینا خانم دکتر معتمدی و خانم دکتر تقا اساتیدمان بودند. ارتوپدی بخش خیلی سختی بود. آقای دکتر فرزان و آقای دکتر معتمدی در بیمارستان امام، اساتیدمان بودند و دورۀ اینترنی ما در بیمارستان شریعتی بود و آقای دکتر اعلمی... که سخت ترین بخش دوره اینترنی ما بود. در بخش جراحی یک ماه ارتوپدی بود و ما پسرها تصمیم گرفته بودیم که فقط ما بریم و دخترها دیگر سختی کشیکهای سخت ارتوپدی را نکشند. ما سه نفر بودیم و قرار بود سه تا ده شب کشیک برداریم.کشیک هم طوری بود که از روز قبل شروع می شد تا ساعت 2 بعدازظهر روز بعد و بعد باید به درمانگاه می رفتیم و بعد از آن می توانستیم برویم. در طول کشیک هم اجازۀ هیچ کاری را نداشتیم و باید ناهار و شام و غیره را فراموش می کردیم. خانم دکتر در بخش جراحی بود. یک بار آمد و گفت حالا که کسی نیست، من جای شما می ایستم و شما برو ناهار بخور و برگرد. حدود 10 تا 15 دقیقه بیشتر طول کشید که تلفن زنگ خورد و همۀ رزیدنت ها اعتراض کردند که آیا اینترن ارتوپدی غذا هم باید بخورد؟ در درس زنان در بیمارستان امام بودم که کمی محدودتر بود ولی از استادانمان میتونم آقای دکتر اقصی، خانم دکتر حنطوش زاده، خانم دکتر مدرسی، خانم دکتر تهرانی وخانم دکتر بهتاش را نام ببرم. در بخش های داخلی شریعتی هم استادان بسیار خوبی داشتیم. آقای دکتر باستان حق مرحوم، آقای دکتر لاریجانی، آقای دکتر ناصری مقدم، آقای دکتر ملک زاده، آقای دکتر قوام زاده، آقای دکتر جهانی، آقای دکتر بایبوردی، آقای دکتر صابری، آقای دکتر مقدسی، آقای دکتر دواچی، آقای دکتر اکبریان برخی از اساتید خوبی بودند که از راند بخشهاشون بسیار بهره بردیم. در بخش پوست خانم دکتر حلاجی و خانم دکتر دانش پژوه الگوهای خوبی بودند که هم کلینیسین بودند و هم کار تحقیقاتی می کردند. در گوش و حلق و بینی در بیمارستان امیراعلم اساتید بسیار خوبی مانند آقای دکتر برقعه ای را داشتیم. بخش چشم را در بیمارستان فارابی بودیم که پدر مریم هم در آنجا بود و هم در بیمارستان امیراعلم. ایشان پزشک بسیار حاذق و معلم نمونه در تخصص قلب هست و همیشه دانشجویان علاقه داشتند که کلاس های بیشتری با ایشان داشته باشند. در بیمارستان فارابی هر روز با آقای دکتر محمودی سلام و علیک می کردم. دکتر هم تا حدی در جریان بود که روزی در آینده قرار است به خواستگاری دخترشون بروم و با این حال همیشه خیلی خوب و محترمانه با من برخورد می کرد. بخش روان در دورۀ استاجری و انترنی جالب بود. بدی استاجری این بود که من و خانم دکتر با هم نبودیم، برای اینکه حساسیت و حاشیه ای ایجاد نشود. لاین های کاملا متفاوتی برداشته بودیم ولی دورۀ اینترنی بسیار برایمان شیرین بود چون همش با هم بودیم. ماه مبارک رمضان بود و در مرکز طبی که پاویون آقایان و خانم ها در یک طبقه و با پرده ای مجزا می شود، اتاق کتابخانه ای بود که در آنجا میز افطار را می چیدیم. خلاصه این خاطرات الان به ذهنم آمد. البته یقین دارم که متاسفانه اسامی بسیاری از استادان خوبم رو از قلم انداخته ام.

 

هیچ کدام از بخش های مختلفی که در آنها بودید جذبتان نکرد؟

 چهار پنج سالم که بود به جراحی مغز و اعصاب فکر می کردم. وقتی وارد بالین شدم روماتولوژی خیلی جذبم کرد و فکر می کردم که خیلی رشتۀ خوبی است. بعدها به چشم هم علاقه مند شدم چون هم داخلی و هم جراحی داشت. خانواده ام می گفتند جراحی خوب است، دایی هایم هم همینطور.  اما خیلی به جراحی علاقمند نبودم و روحیۀجراحی نداشتم بلکه بیشتر روحیۀ حل مسئله داشتم. از دورۀ استاجری و اوایل اینترنی حساب کردم که اگر چشم بخوانم یا به سمت داخلی بروم تا مثلا روماتو بخوانم، تا فارغ التحصیل شدن، سنم چقدر می شود! تخصص و فوق تخصص و طرح و تعهد و ... آشنایی هم نداشتم. پول هم که نداشتم، که فکر سهام بیمارستان و ... باشم. هیچ وقت هم دوست نداشتم که تو باند کسی باشم تا کارهام مثلا بهتر پیش بره! خلاصه به این نتیجه رسیدم در آن مسیر برای اینکه بتوانم کاری را آغاز کنم که به دل خودم بنشیند، حدود 48 تا 50 ساله خواهم بود و تازه مسیری که دوست دارم در آن زمان آغاز خواهد شد. از طرفی رشته های حل مسئله ای را دوست داشتم و از طرفی زمینۀ کنجکاوی را هم داشتم. مثالی در پژوهش می زنم ؛ در کتاب های دوره دبستان ما شخصیتی به نام فرهاد کنجکاو داشتیم که روی خاک آب می ریخت و کرمی از خاک بیرون می آمد. این موضوع برای فرهاد کنجکاو سوال بود. همیشه آن حس کنجکاوی با من بود. با خودم می گفتم فردی که سرطان دارد، چرا سرطان می-گیرد؟ یک نفر بیماری نقص ایمنی پیدا می کند؟ چرا؟ علتش چیست؟چرا نمی توانیم درمانش کنیم؟ رشته های جراحی را بیشتر تبحر و خلاقیت تکنیکی می دانستم تا علت شناسی. در یک سال یازده نفر ازبیماران نقص ایمنی که اطلاعاتشان را جمع کردیم فوت شده بودند و علتش این بود که درمان مناسب نگرفته بودند. بعضی هاشون هم پول نداشتند که IVIG دریافت نکردند و فوت شدند. این موضوع بسیار من را اذیت می کرد و علت بیماری را هم نمی دانستیم. طیف بیماری های نقص ایمنی بسیار وسیع بود و بیماری ها تک تک مشخص نبودند و کسی هم در این زمینه کار نمی کرد. آقای دکتر آقامحمدی که به تازگی از انگلستان برگشته بودند خیلی علاقه مند بودند که راهی را در این زمینه شروع کنند. خلاصه خیلی علاقه مند شدم. با خانم دکتر هم گفتیم که اصل، زندگی مان است و ادامه تحصیل را با توجه به علاقه خودمان و نه نظر دیگران انتخاب کنیم. ایشان هم رشته تغذیه را انتخاب کردند چون جزو رشته هایی است که هم جنبه آموزشی و پژوهشی خوبی دارد و هم بالینی است و نیاز جامعه هم هست؛ شاید خانواده اش خیلی از این موضوع خوشحال نشدند ولی خودش با جرات این رشته را انتخاب کرد و حالا هم تأثیر  و امضای خودش را در این رشته در مرکز طبی کودکان و دانشگاه و کشور دارد. در نوع کاری که انجام می دهد خط کاری اش مشخص است. من هم که به ژنتیک و ایمونولوژی خیلی علاقه مند بودم، قرار شد که اگر در ایران ماندم ایمونولوژی بخوانم و اگر به خارج از کشور رفتم، ژنتیک بخوانم. چون در آن زمان رشتۀ ژنتیک در ایران اصلاً پیشرفته نبود و پذیرش دکترای ژنتیک هم فکر می کنم یک سال بود که شروع شده بود. فرصتی پیش آمد و دانشگاه شفیلد انگلستان یک گروه دانشجو با نمرات خوب و کارهای تحقیقاتی و زبان خوب و یک سری معیارهای دیگر جذب می کردند. در آن زمان آقای دکتر لاریجانی رئیس دانشگاه بود و آقای دکتر آخوندزاده مدیرکل روابط بین الملل دانشگاه. آقای دکتر آخوندزاده خیلی من را تشویق می کرد و می گفت می دانم که رفتن سختی های زیادی دارد ولی پیشرفت و جهش بزرگی برای من خواهد بود. دوره آموزشی در آن دانشگاه یک فرصت بسیار خوب بود که همزمان با دوره دکترا امکان گذراندن دوره فوق لیسانس هم فراهم می ساخت. اگرچه در ابتدا با توجه به اینکه من از پزشکی وارد این دوره شده بودم، گذراندن درس های تئوری پایه و امتحان های تشریحی به زبان انگلیسی برایم سخت به نظر می رسید، خوشبختانه موفق شدم که با درجه ممتاز کل دوره را در چهار سال به پایان برسانم. عنوان دوره فوق لیسانس، پزشکی ژنتیک مولکولی (Molecular Genetic Medicine) و عنوان دکترا هم ایمونولوژی بالینی و ژنتیک انسانی (Clinical Immunology and Human Genetics) بود. هم برای خودم و هم برای همسرم سال اول بسیار سخت بود. چون در ماههای اول که رفتم همسرم باردار بود و اینجا درس می خواند. من هم برخی کارهای عملی را اینجا و کارهای دیگر و گزارش را در آنجا انجام می دادم. در دوره ای که تزم را می گذراندم سه مقاله اصلی و هفت مقاله فرعی از مجموعه کارهایی که انجام دادم به چاپ رسید. استادم در آنجا بسیار بنام بود. او همان روزهای اول به من گفت در بحث واکسن ها و بیماری های عفونی بیشتر از تو می دانم و تو هم در زمینۀ نقص ایمنی کار کرده ای و بهتر از من می دانی. پس موضوع را طوری انتخاب کنیم که هم زمینه نقص ایمنی را داشته باشد و هم واکسن. تز فوق لیسانسم این بود که در بیماران نقص ایمنی پاسخ عملکردی به واکسن مننگوکوک را بررسی کردم. در دوران دکترا هم بر هم کنش لنفوسیت های B و T و تمایز و تکثیر آن ها به محرک های مختلف در بیماران مبتلا به نقص ایمنی متغیر شایع و طبقه بندی این بیماران را انجام دادم.

 

سربازی را در چه سالی شروع کردید و در دورۀ رزیدنتی در چه رشته ای کار کردید؟

 در اردیبهشت سال 1381 فارغ التحصیل شدم و دفاع تزم را در 12 اردیبهشت انجام دادم. در کنگره ایمونولوژی بالینی و آلرژی اروپا خلاصه مقاله ای فرستاده بودم که پذیرفته شده بود و واجد دریافت گرنت هم شناخته شده بود. آن زمان خیلی متداول نبود که دانشجویان در کنگره های خارج از کشور شرکت کننند. یک تیم شش نفره بودیم شامل من و همسرم و چهار نفر دیگر از دوستان که همه آنها دیگر در حال حاضر خارج از کشورند. درست همان شب فارغ التحصیلی می خواستیم در آن کنگره شرکت کنیم چون برای این کنگره که در ایتالیا بود، مجوز خروج از کشور هم گرفته بودیم. برای همین پاکت هایی که برای اعزام به خارج از کشور بود را پست نکردیم چون دانشجو بودیم و سربازی را هم نگذرانده بودیم. نامه ها را آماده کردیم و ویزاها را گرفتیم. به پدر یکی از دوستان سپرده بودیم که روز بعد از رفتن ما نامه ها را پست کند تا یک موقع در زمان خروج به سربازی ما گیر ندهند. دومین سفر علمی خارج از کشور من بود. اولین بار هم اوایل دوران اینترنی بود که به کنگره بیماری های ریوی اروپا در آلمان رفته بودم که هر دو مقاله ما به عنوان سخنرانی پذیرفته شده بود و گرنت هم دریافت کرده بودیم. خلاصه این شد که دورۀ آموزشی سربازی ما برای شهریور ماه افتاد. دورۀ آموزشی را پادگان صفر-یک ارتش در شهر تهران گذراندیم. هر چقدر که سعی می کردند با ما با احترام رفتار کنند چون به هر حال پزشک بودیم، باز هم جو نظامی آن جا برایمان سخت بود. پس از دورۀ آموزشی نوبت تقسیم بود که بسیار اضطراب برانگیز بود چون بعد از دورۀ آموزشی مراسم ازدواجم پیش رو بود و باید خانه می گرفتیم و ... ما خیلی سعی می کردیم حرف گوش کن باشیم و نظم و نظام و خبردارها را خوب انجام بدهیم که بعداً جای خوبی اعزام شویم ولی واقعا به اینها ارتباطی نداشت. خوشبختانه خدا کمک کرد و در دانشگاه علوم پزشکی ارتش افتادم و در آن جا هم چون کارهای پژوهشی بلد بودم در معاونت پژوهشی دانشگاه علوم پزشکی ارتش مشغول به کار شدم. از آن دوران خاطرات خوب و نه چندان خوبی دارم. خوبش آن بود که فرصت پژوهشی در آن دانشگاه به وجود آمد. مثلا کارگاه های روش تحقیق برای دانشجویان پزشکی آن جا می گذاشتم، پایان نامه های شان را سروسامان دادم و خودم به عنوان مشاور آمار به آنجا می رفتم. ایدۀ مجله ی علوم پزشکی ارتش همان موقع مطرح کردم و شماره های اولش همان زمان به چاپ رسید. دو دوره جشنوارۀ پویندگان راه دانش برگزار کردیم که جشنوارۀ پژوهشی در هفتۀ پژوهش بود. از آن طرف مسئولین هم خدمات را می دیدند و به ما احترام می گذاشتند و زمان را در اختیار خودمان قرار می دادند مثلا اگر می خواستم مقاله ای غیر مرتبط به آنجا بنویسم، برایم وقت آزاد در نظر می گرفتند. خاطرات بد هم شاید این باشد که گرچه در محوطۀ دانشگاه احترام ما رانگه می داشتند ولی دیسیپلین ها و قوانینی وجود داشت که خیلی با روحیۀ ما سازگار نبود. من خیلی سرمایی هستم و آن زمان در زمستان با دستکش و شال گردن همه جا می رفتم. یک روز در خیابان اعتماد زاده راه می رفتم و یک شالگردن سبز که با لباس ارتشی ست کرده بودم هم دور گردنم انداخته بودم. دژبان مرکز آمد و گفت این چیست؟ شما کی هستی؟ مواخذه شدم ولی گفتند دیگر تکرار نشود. علاوه بر همۀ اینها من دغدغۀ زندگی مشترک را هم داشتم و یک ربع به دو که تعطیل می شدیم سریع خودم را به مرکز طبی کودکان می رساندم و دو ساعت آنجا بودم و بعد هم در جای دیگر کار می کردم.

 

شما عضو بنیاد ملی نخبگان هم بودید. این موضوع در چه سالی اتفاق افتاد؟

 اولین سالی که بنیاد ملی نخبگان تشکیل شد قوانینی وضع کردند که رتبه های برتر کنکور و کسانی که در  جشنوارۀ رازی مقام آوردند می توانستند عضو بنیاد ملی نخبگان شوند.  در سال اول حضورم در انگلستان مقاله ای نوشتم که در جای خوبی چاپ شد. با رزومۀ خوبی که داشتم در بخش پژوهشگر جوان جشنوارۀ رازی انتخاب شدم و با همان معیار و با معدل بالایی که داشتم عضو این بنیاد شدم که ادامه پیدا کرد و هر سال برنامه داشتند. در سالهای بعد هم به عنوان دبیر کمیسیون سلامت بنیاد در همایش سالانه شرکت کردم.

 

یعنی در سال اول دورۀ رزیدنتی بود؟

سال اول دورۀ فوق لیسانسم بود و دورۀ دکترای تخصصی هم هنوز تمام نشده بود.

 

بعد از آنکه یک دوره رفتید و برگشتید چه اتفاقی افتاد؟

 در دورۀ تحصیلم بین ایران وانگلستان در رفت و آمد بودم. بعد از اینکه درسم تمام شد و دورۀ فلوشیپ را هم در دانشگاه نیوکاسل گذراندم، به ایران برگشتم.

 

دوره فلوشیپ تان در چه زمینه ای بود؟

یک دورۀ کوتاه مدت ایمونولوژی اطفال و پیوند مغز استخوان بود.

 

چرا این رشته را انتخاب کردید؟

فرصتی ایجاد شد که انجمن اروپایی نقص ایمنی برای افرادی که در زمینۀ نقص ایمنی کارکرده بودند و ایمونولوژی بالینی خوانده یا متخصص اطفال بودند، فرصتی ایجاد کرده بود که می توانستند درخواست بدهند. چون در انگلستان بودم بلافاصله درخواست دادم و چون قبلا با نیوکاسل همکاری کرده بودم پذیرفته شدم که تجربۀ بسیار خوبی بود چون بلافاصله پس از پایان تحصیل در شفیلد به دانشگاه نیوکاسل رفتم و فرصت پیدا کردم که نه تنها در بخش پیوند مغزاستخوان بلکه در درمانگاه نقص ایمنی آنجا هم باشم. با همراهی استادها به درمانگاه های روماتولوژی و درمانگاه های HIV هم می رفتم و تجربۀ خوبی کسب کردم.

 

دوست نداشتید بمانید؟

 نه، حتی وسوسه هم نشدم که در انگلستان بمانم. سه سفر طولانی مدت به آمریکا داشتم و آخرینش در سال گذشته بود که  به عنوان دانشمند بازدید کننده به دانشگاه هاروارد رفتم و می توانستم برای ادامۀ  فعالیت های علمی ام در آنجا بمانم ولی واقعا وسوسه هم نشدم. شاید اگر سال ها بعد حس کنم در دانشگاه یا کشور به حضورم احتیاجی نیست، بروم. ولی فکر می کنم در کشورمان جا برای کار کردن زیاد هست. من شانس این را داشتم که مراکز علمی دانشگاهی و بیمارستانهای بیش از پنجاه کشور دنیا را دیده ام و به خوبی واقف هستم که همه جا در عین اینکه نقاط مثبتی دارند نقاط منفی هم دارند. پس همیشه سعی می کنم واقع بینانه به پیرامون خود نگاه کنم. نه زیاد خوش بین و نه زیاد بد بین.

 

زمانی که برگشتید چه اتفاقاتی افتاد؟ چطور عضو هیئت علمی شدید؟

 وقتی برگشتم در فراخوان جذب هیئت علمی دانشگاه شرکت کردم. البته خیلی طول کشید. ارزیابی مدارک باید طی می شد و حداقل در آن مقطع استخدام در هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران به این راحتی ها نبود. از زمانی که به تهران برگشتم تا زمانی که حکم هیئت علمی ام صادر شود حدود یک سال طول کشید و متاسفانه برخی هم به دلایل نامعلوم و به بهانه های مختلف تلاشهایی در جهت عدم جذبم در دانشگاه انجام می دانند. فکر می کنم اگر توکل و صبر لازم را نداشتم، از تلاش و پیگیری دست می کشیدم و امروز هم اینجا نبودم. سرانجام در مرداد سال 1389 حکم هیئت علمی به عنوان استادیار دانشکدۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران ابلاغ شد. تا چند ماه قبل از این هم کارهای اجرایی بیمارستان مرکز طبی کودکان را هم انجام می دادم. عضویت در هیئت علمی به مدیریت بیمارستان گره خورد. برای مدیر قبلی مرکز طبی، حکم معاونت درمان دانشگاه صادر شده بود و من هم که در آن زمان به عنوان مشاور اجرایی و نه مدیر، کار مدیریت بیمارستان را انجام می دادم،  حدود دو ماه بعد از ابلاغ هیئت علمی، به مدیریت مرکز طبی کودکان هم منصوب شدم.

 

راجع به دورۀ مدیریتتان صحبت کنید؟

از زمانی که سمت مدیریت خالی ماند تا زمانی که ابلاغ مدیریت صادر شد، حدود پنج تا شش ماه طول کشید. خیلی سعی کردم که نپذیرم چون خدمت در بیمارستان در خط اول اگرچه مقدس است، بسیار مسئولیت سنگینی است. من هم که در فضای علمی بودم، مطمئن نبودم از پس این کار بربیایم. هم نگران بودم که کار را خراب کنم و هم می ترسیدم که پیشینه و آینده خودم را خراب کنم. بالاخره با  اصرارهای دیگران و تفکر و استخارۀ خودم مجاب شدم که این کار را انجام بدهم. گفتم اگر قرار است این پست برایم تهدید باشد، آن را به فرصت تبدیل می کنم. سبک متفاوت مدیریتی هم داشتم و بیشتر مدیریتم نرم افزاری بود تا سخت افزاری. چون مدیریت در سطح بیمارستان گاه محدود می شود به کارهای روزمره سخت افزاری، یعنی تجهیزات خریداری شود، ساختمان سازی و تعمیرات شود و غیره. راجع به عملکرد من باید همکاران بیمارستان نظر دهند نه من. ولی سعی کردم حس خانواده بودن و احساس مسئولیت نسبت به بیمارستان را در تک تک همکاران ایجاد کنم. هرچند در آن زمان کار سخت افزاری هم انجام شد و بخش های مختلف ساختمان شمارۀ 2 بیمارستان در همان سال ها یک به یک راه اندازی شد. سالن های کنفرانس مرکز طبی کودکان در همان زمان ساخته شد. بخش های قلب و ریه، بخش های ویژه قلب و جراحی قلب در آن زمان راه اندازی شد و بسیاری از بخش ها و فضاهای داخلی بخشها، درمانگاه ها و پاراکلینیک نوسازی و بهینه سازی گردید. درهمان ماه اول مدیریتم با شهرداری صحبت کردیم و یک فضای بازی در سمت چپ ورودی بیمارستان درست کردیم و تاب و سرسره نصب شد که هنوز هم هست و خدا را شاکرم که یکی از افراد عامل در ایجاد این فضا بودم. هر صبح و هر شب می بینم که کودکان بیمار با بیماری های مختلف در حال بازی و استفاده از این وسایل بازی هستند. سعی کردم با همراهی همکاران خوب بیمارستان محیط بیمارستان را به محیطی آرام بخش برای کودکان تبدیل کنیم. به سختی سعی کردیم اتاق های بازی در هر بخش ایجاد کنیم؛ در محوطه و راهروهای بیمارستان نقاشی های مختلفی کشیده شد که افرادی در بیمارستان به صورت داوطلبانه زحمت این کار را کشیدند. در همان سال اول مخالفت هم کم نداشتیم و می گفتند اینجا که کودکستان نیست و امثال این حرف ها ولی چند ماه بعد خود همان افراد منتقد برای انجام این کارها نیروی کمکی معرفی می کردند و خوشحالم که هنوز پس از گذشت این سال ها و تغییر مدیریت ها، این تصاویر پاک نشدند.  فکر می کنم اهمیت توجه به روحیه و سلامت روان کودک بیمار کمتر از توجه به سلامت جسمانی نیست.

 

در زمان مدیریت شما به نوعی درهای بیمارستان برای مردم و هنرمندان باز شده بود و از معدود بیمارستان هایی بود که ارتباطش را با جهان بیرون و جامعه حفظ کرد. لطفا راجع به اتفاقاتی مانند جام جهانی کوچک صحبت کنید؟ چطور به ذهنتان رسید که از کمک هنرمندان استفاده کنید؟

 به خیلی از هنرمندان و ورزشکاران و خیرین می گفتم که کار ما به عنوان پزشک و پرسنل کادر درمان شاید تشخیص و درمان بیماری کودکان باشد ولی خنداندن کودکان شاید کار ما نیست و هنرش را هم نداریم. درهای بیمارستان را باز کردیم به این معنا که گفتیم هرکسی می تواند کمکی بکند بیاید و دستش را به گرمی می فشاریم.  برای کودکان برنامه های مختلفی اجرا می کردیم تا کودکان و خانواده هایشان کمی غم و رنج بیماری را فراموش کنند. خیلی از هنرمندان و ورزشکاران برای عیادت کودکان می آمدند. مزایده های مختلفی برگزار می کردیم و هنرمندان آثار هنری شان را می فروختند و کمک جمع می کردند. حتی داوطلبانی بودند که هنرمند یا ورزشکار نبودند و دلشان می تپید که برای کودکان  کاری کنند و داوطلبانه طبق زمانی که ما تعیین می کردیم در اتاق های بازی برای بچه ها داستان می خواندند. در برنامه های به مناسبت های مختلف ملی و نیز مذهبی مانند شب یلدا، عید نوروز، شب های قدر و ... افراد صاحب نظر و هنر به بیمارستان می آمدند و آیین های مختلفی اجرا می کردند. برای اولین بار در دانشگاه اولین و دومین جشنواره نیکوکاران سلامت در کودکان را برگزار کردیم. بعضی از داوطلبان در خیریۀ نقص ایمنی نیز که طی آن سال ها تشکیل شده بود تلاش می کردند و  وسایل دست سازی مانند فرفره و غیره را در غرفه های  بیمارستان و جاهای دیگر مانند برج میلاد می فروختند و پول جمع می کردند و درعید سال 1393 گفتند که می خواهند  بخش ایمونولوژی و آلرژی را بازسازی کنند. بخش را در ایام تعطیلات نوروز رنگ آمیزی کردند و یک اتاق بازی هم درست کردند و قرار شد بعد از تعطیلات عید این اتاق بازی را افتتاح کنیم. گفتم هر کسی از هنرمندان و ورزشکاران بیاید خوشحال می شویم.  تعدادی از آنها هم آمدند برای مثال آقای استیلی و آقای ابوالقاسم پور از ورزشکاران پیشکسوت تیم های پرسپولیس و پاس، آقای خسروی داور فوتبال، و از هنرمندان هم خانم میترا حجار و مهسا مهجور و ... قبل از مراسم  نشستی با آنها داشتم و گفتم هدفمان از اینکار چیست و خواستم اطلاع رسانی کنند که بقیه هم حضور داشته باشند. آقای خسروی در آن جمع خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و گفت هر کمکی لازم باشد دریغ نمی کند. من هم گفتم خیلی با فوتبالیست ها در ارتباط نیستم. به نظرم خوب است که یک مسابقۀ فوتبال نمادین در مرکز طبی کودکان قبل از مسابقات جام جهانی برگزار کنیم. جلسۀ دیگری با هماهنگی آقای ناصری از کافه فوتبال با ورزشکاران و نیز هنرمندان در مرکز طبی برگزار کردیم و آنها اعلام آمادگی کردند که یک تیم  بیاورند تا با بچه ها بازی کنند. گفتم  در نظر دارم یک جام جهانی کوچک برگزار کنیم. اگر 10 تا 15 ورزشکار داوطلب حاضر باشند که بیایند ما هم با بچه ها یک تیم تشکیل می دهیم که تیم ایران باشد و ورزشکاران هم تیم های آرژانتین و نیجریه و بوسنی هرزوگوین باشند. چند روز بعد با من تماس گرفتند که تعداد زیادی اعلام آمادگی کرده اند. ما هم از طریق واحدهای مددکاری و روانشناسی اعلام کردیم  با بچه هایی که فکر می کنند می توانند فوتبال بازی کنند، کار داریم.  تعدادی اسم نوشتند و جلسه ای گذاشتیم و خانواده ها را هم دعوت کردیم ولی به آن ها نگفتیم علت دعوت چیست. به ورزشکاران هم گفتیم که به مراسم بعداز ظهر  بیایند. آقای عابدزاده و پسرش، دختر مرحوم دارابی، آقای پنجعلی و آقای درودگر و برخی دیگر آمده بودند یکی از کودکان که از بیماران نقص ایمنی بود و  چندین سال زیر نظر  من بود، آن روز وقتی وارد اتاق درمانگاه شد دوربین را دید. مادرش هم توجیه شده بود و به اوگفته بود قرار است از دکتر فیلم تهیه کنند و به شما کاری ندارند، حاضری در فیلم دکتر بازی کنی؟ او هم گفته بود بله. با او صحبت  کردم و  گفتم قرار است فوتبال بازی کنیم. تو هم بازی می کنی؟ اول گفت  نمی توانم  ولی بعد خوشحال هم شد. به همین صورت دوستانم در بخش های مختلف اعضای تیم را جمع کردند. یک بیمار در بخش دیالیز بود، یکی IVIG می گرفت و شرایط  مختلف دیگر. اولین روز تمرین آقای عابدزاده با یکی از بچه های بستری در بخش اعصاب که روی ویلچر می نشست وارد شد تا بازی کند. چندین روز تمرین برگزار کردیم و در هر روز تمرین هم یک ورزشکار می آمد. مثلا آقای حسن روشن و یا آقای پنجعلی آمدند و در تمرینات به بچه ها کمک کردند.  یک یا دوشب قبل از برگزاری مسابقه مدیر روابط عمومی دانشگاه، آقای دکتر پارساپور، پیشنهاد داد که یک تیم پزشکان هم باشد. با سردار عزیزمحمدی مسئول لیگ در آن زمان صحبت کردم و خیلی  استقبال کرد.  قرار شد دو تیم آرژانتین و نیجریه فوتبالیست های ما باشند و هیئت رییسۀ دانشگاه و روسای قبلی دانشگاه علوم پزشکی تهران، تیم بوسنی هرزوگوین باشند. در روز مسابقه ورزشکاران زیادی آمدند، افرادی که حتی فکرش را هم نمی کردم آمدند. مانند آقای حمید درخشان، آقای مجید نامجومطلق، آقای احمدرضا عابدزاده، آقای صادق درودگر، آقای رضا حسن زاده، آقای هادی طباطبایی، آقای پایان رافت، آقای سرباز وطن، آقای محمد مومنی، آقای هادی نراقی، آقای مهدی پاشازاده و آقای حسین شمس. تیم هیئت رییسه هم کامل آمد و آقای دکتر جعفریان به همراه معاونین دانشگاه و نیز روسای قبلی مانند آقای دکتر ظفرقندی، آقای دکتر منصوری در تیم بوسنی هرزگوین شرکت کردند. مربی تیم دانشگاه هم به صورت سمبولیک آقای دکتر بهادری پذیرفتند. یک جلسۀ  رونمایی از لباس هم داشتیم که لباس تیم ملی با همان پلنگ ایرانی رونمایی شد و شماره هایشان انتخاب شده بود و سعی کردیم  جام جهانی را کاملا برایشان تداعی کنیم. روز مسابقه که بچه ها آماده می شدند توضیح دادم که اخلاق برای ما خیلی مهم است؛ به همه دست می دهید، خطا نمی کنید، پاس می دهید و آرزوی موفقیت کردم. یکی از آنها گفت من بلد نیستم به زبان نیجریه ای با آنها صحبت کنم.  بچه ها واقعا حس مسابقه را داشتند و فوتبالیست ها و هیئت رییسه هم سعی می کردند خوب بازی کنند تا بچه ها حس نکنند که به آنها آوانس می دهیم. بهزیستی نرگس هم آمد که در یک نیمه ما بازی می کردیم و در نیمۀ دوم آنها بازی کردند. بچه ها قهرمان شدند و هرسه تا بازی را بردند. مادر یکی از کودکانی که مبتلا به یکی از سرطان های خونی بود به من گفت که پسر من قبل از قضیۀ فوتبال شیمی درمانی نمی آمد و  فوتبال انگیزه ای شد تا بیاید و دارویش را بگیرد. من به عنوان یک پزشک نمی خواهم بگویم که فقط ورزش باعث شد که این فرد خوب بشود. می خواهم بگویم توجه به سلامت روان بی تاثیر نیست و می تواند باعث شود فرد دارو را راحت تر دریافت کند یا جنگندگی اش بیشتر  شود. وقتی کاری را شروع می کنم دوست ندارم اولین و آخرین بار باشد بلکه دوست دارم ادامه دار باشد.  قرار شد این بازی ها یک سال در میان باشد و خوشبختانه در سال 1395 هم تکرار شد که کامل تر هم بود و آقای دکتر جعفریان، رئیس قبلی دانشگاه و نیز آقای دکتر هاشمی، وزیر بهداشت خودشان پیش قدم شدند و زحمت خیلی از هماهنگی ها با نظر مساعد آنان انجام شد.  در سال دوم مسابقات کامل تر و حرفه ای تر برگزار شد و در کف زمین بیمارستان چمن مصنوعی گذاشته شد. یک تیم ورزشکاران پیشکسوت مجددا به مرکز طبی آمدند. یک تیم هم هنرمندان بودند. یک تیم هم  هیئت رییسه دانشگاه شدند. یک تیم هم تیم یوسرن گذاشتیم که شامل دانشمندان یک درصد از دانشمندان خارج از کشور بودند. در دورۀ دوم برای بچه ها بازی های تدارکاتی نیز در نظر گرفتیم. مثلا یک بازی تدارکاتی با دانشجویان بین الملل داشتند. بچه ها حس خیلی خوبی داشتند که با تیمی شامل بازیکنان عراق و افریقا و هند و ... بازی می کنند. یک مسابقه تدارکاتی هم با اسپانیا تدارک دیدیم که شاید از بازی های اصلی به بچه ها بیشتر چسبید.  تیمی از استادان دانشگاه سانتیاگو دی کامپوستلا بود که رییس دانشکده پزشکی و اساتیدشان می خواستند به ایران بیایند، به تک تک آنها ایمیل زدم و گفتم ما چنین مراسمی داریم، حاضرید با بچه ها بازی کنید؟ و آنها با روی باز پذیرفتند. بعد ها خودشان  گفتند که بهترین خاطرۀ ما در ایران این بود که با این بچه ها بازی کردیم. نکتۀ جالب این بود که بعضی اساتیدشان که سن بالایی داشتند و حتی لبخند به لبشان نمی آمد مثل رییس دانشکده پزشکی شان که فردی جاافتاده و سنگین وزن بود و دروازه بانشان شد، همگی از ته دل خوشحال بودند و می خندیدند. در آن مقطع دو کنگره در ایران در حال برگزاری بود؛ یک کنگره برای نقص ایمنی و یک کنگره هم دانشکده بهداشت داشت. بازهم من به همۀ اساتید ایمیل زدم که آیا بازی می کنند؟ همگی دانشمندان برتر دنیا بودند و با روی باز پذیرفتند. بچه ها چهارتا بازی کردند و هر چهارتا را بردند. آقای دکتر هاشمی وزیر  بهداشت نیز در مراسم اهداء جوایز آمدند. در این فکرم که در سال 1397 دور سوم بازی ها را برگزار کنیم امیدوارم آقای دکتر کریمی، رئیس دانشگاه و هیئت رییسۀ جدید با ما همراهی کنند که این اتفاق زیبا دوباره بیفتد. این رویداد جزو معدود رویداد هایی است که در آن بچه ها، والدین شان، پزشکان، پرسنل بیمارستان، تماشاچی ها و همه افرادی که به نوعی در جریان این مسابقات بودند، همه خوشحال و حس خوبی داشتند.

 

اگرچه فکر می کردید فردی اجرایی نیستید ولی با ایده های خوبتان اتفاق های خوبی در بیمارستان افتاد. دربارۀ سلامت و هنر و مسابقات نقاشی هم صحبت بفرمایید.

 زمانی که مدیریت بیمارستان به فرد دیگری واگذار شد، فکر کردم می توانم از ایده هایم در سطح کشوری و شاید جهانی استفاده کنم. این شد که با همان پتانسیلی که از نیروهای داوطلب دیده بودم، گروهی به نام سلامت و هنر (Health and Art) تشکیل دادیم که مخففش HEART می شود و در هیات رئیسه دانشکده پزشکی هم مصوب گردید. از پزشکان و دست اندرکاران سلامت علاقه مند به هنر و هنرمندان علاقه مند به سلامت دعوت کردیم که در این راه همراهی کنند. در اردیبهشت ماه سال 1394 این گروه را رسما تشکیل دادیم و آقای دکتر امامی رییس وقت دانشکدۀ پزشکی و آقای دکتر عزیزی رییس وقت پردیس هنرهای زیبا دانشگاه تهران در مراسمی که در تالار ابن سینای دانشکدۀ پزشکی برگزار کردیم تفاهم نامه ای را هم بدین منظور امضا کردند. در آن مراسم برنامه های مختلفی از قبیل خطاطی، طراحی، نقاشی، تئاتر و موسیقی و ... داشتیم و کودکان اجراهایی داشتند و فضا بسیار خوب بود. پس از آن کمپین های مختلف 'دوباره می خوانم' و یا کمپین 'بازهم بازی' را داشتیم و گفتیم اسباب-بازی هایی که نمی خواهید را اهدا کنید تا کودکانی که می خواهند با آنها بازی کنند. در همان سال اولی که این کمپین راه اندازی شد میزان اسباب بازی های جمع شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بسیار زیاد بود و در سطح 52 بیمارستان و آسایشگاه و بهزیستی توزیع شد. در کمپین 'دوباره می خوانم' گفتیم کتاب هایی که نمی خواهید را اهدا کنید و یا ناشران کتاب هایی که در انبارهایشان جمع کرده اند را بیاورند.  در بیمارستان مرکز طبی دو کتابخانه ساخته شد که همچنان هر روز همکاران کتاب ها را در قفسه های آن مرتب می کنند و به مراکز دیگر هم کتاب های جمع آوری شده ارسال شد.  یکی از بزرگ ترین کارهایی که در سال 94 انجام دادیم ، جشنوارۀ نقاشی کودکان بیمار بود که اولین دوره اش را در ایران در فرهنگسرای اندیشه و در روز جهانی کودک برگزار کردیم و بیش از هزار و دویست نقاشی از 26 کشور مختلف برایمان رسید. آقای دکتر خردمند که معاون بین الملل دانشگاه بودند از این اتفاق خیلی حمایت کردند و هفت سفیر از کشورهای مختلف هم در این مراسم شرکت کردند. کودکان بیماری از اسپانیا، رومانی، اسلوونی، آذربایجان و لبنان و ... در این جشنواره شرکت کرده بودند، تصور کنید آوردن این بچه ها و خانواده هایشان با بیماری-هایی که داشتند چقدر سخت بود. مثلا بیماری از اسلوونی آمده بود که در تمام زندگی اش روی ویلچر است، و خانواده اش گفتند که اولین سفری است که می خواهد از کشور خود خارج شود. مشکلات هواپیما و حمل و نقل در تهران و از این نوع گرفتاری ها داشتیم... در همان مراسم سفیر مجارستان حضور داشت که میزبانی را از وزیر بهداشت، آقای دکتر هاشمی گرفت و میزبان سال دوم مراسم در سال 2016 مجارستان بود که به بوداپست رفتیم. سومین جشنواره هم در کشور اوکراین در سال 2017 برگزار شد. مراسم امسال از دو دورۀ قبل و حتی از دوره ای که در ایران برگزار کردیم بسیار باشکوه تر برگزار شد و امیدوارم سال بعد هم که در کشور ایتالیا است همینطور باشد. امسال بیش از 1400 نقاشی دریافت کرده بودیم و نقاشی ها واقعا حرف می زدند. هر سال تعدادی از نقاشی ها را در کتاب چاپ می کنیم. امسال هم 200 نقاشی برتر را در کتاب چاپ کردیم. در هر ردۀ سنی زیر6سال، 6 تا 10 سال، 10 تا 14 سال و 14 تا 18 سال، برنده های اول و دوم و سوم داریم. پوسترهایمان را به هنرمندان سفارش نداده ایم  بلکه خود این کودکان آنها را طراحی می کنند. به عنوان مثال پوستر سال گذشته را یک پسر 10 ساله ای از رومانی به نام دیوید طراحی کرده بود که در حال حاضر نمایشگاه های مختلفی را در شهر خودش به نفع کودکان بیمار برگزار می کند. سال قبل که در مجارستان دیدمش گفت روزی به دنیا خواهم گفت که دیوید چگونه دیوید شد، یعنی به سال قبل اشاره کرد که به ایران آمده بود و از جشنواره حس خوبی گرفته بود. پوستر سال بعد را هم یک دختر 11 ساله ای از رومانی طراحی کرده است.

 

ایده های شما به سرعت بین المللی می شوند. راجع به ایده یوسرن صحبت کنید. چطور شکل گرفت و حال در چه مرحله ای است؟

 شاید اینطور به نظر بیاید که ایده هایم را راحت عملی می کنم ولی واقعیتش خیلی هم اهل ریسک نیستم و پله پله کارها را انجام می دهم. تا از انجام کاری مطمئن نباشم آغاز نمی کنم و اگرکاری را شروع کنم حتما ادامه اش می دهم. در سال 2014 کنگره ای در آمریکا بود و من به عنوان محقق برگزیده جوان توسط American  Academey of Allergy, Asthma and Immunology (آکادمی آلرژی، آسم و ایمونولوژی آمریکا) معرفی شده بودم. قبلش هم به برزیل و آرژانتین و چند تا از ایالت های دیگر آمریکا رفته بودم و از چندین مرکز علمی بازدید کرده بودم. این پروازها زمان خیلی خوبی است که فکر کنم. وقتی که اوج می گیریم و به زمین نگاه می کنیم بهتر متوجح می شویم که چقدر ما کوچک هستیم و چقدر بحث و دعواهای روی این زمین خاکی کمدی به نظر می آید. در بازدید های متعددی که از مراکز معتبر علمی داشتم،  اکثر جاهایی که می رفتم می پرسیدند آیا ایده ای دارید که کار مشترکی را با هم انجام دهیم؟ بعدها متوجه شدم که دنیا به این سمت رفته است که مهم نیست شما در کجا هستید. یکی ممکن است ایده داشته باشد، یکی پول و تجهیزات و یکی نیروی انسانی. کسی در قرن 21 موفق تر است که بتواند از این بستر موجود استفاده بهینه داشته باشد. یکی از شعارهای این قرن networking or no working است و اگر به شبکه های اجتماعی که یکی یکی در طی این دو دهه آمده اند نگاه عمیق تری بندازیم، میبینیم که نسل جوان کلی وقت می گذارند و در اینستاگرام همدیگر را لایک می کنند، قبلا اورکات و در حال حاضر فیس بوک و لینکدین و ... تلگرام و واتس آپ و وایبر و غیره کاملا وارد زندگی مردم شده اند و زمان زیادی در طول روز صرف آنها می شود. با خودم گفتم چرا بخشی از این زمان را صرف یک شبکۀ علمی نکنیم؟ وقتی زمان داریم که در شبکه های اجتماعی بگذرانیم چرا یک شبکۀ صرفا علمی نداریم که کمی هم آنجا وقت بگذرانیم؟ وقتی به تاریخ علم به خصوص در کشور خودمان نگاه کنیم دانشمندانی مثل جابرابن حیان و ابن سینا و رازی را می بینیم. رزومۀ این افراد را نگاه کنیم، مثلا جابرابن حیان که کمتر هم شناخته شده، این فرد ریاضی دان، فیزیک دان، ستاره شناس، فیلسوف، شیمی دان و داروساز است. یا ابن سینا در علوم مختلف فعالیت های حرفه ای دارد. در طول این سالها که علم تخصصی و فوق تخصصی شد جامعیت علمی در یک فرد ناگزیر از بین رفت. یعنی وقتی علم پیشرفت می کند  مجبوریم در مورد یک بیماری یا یک ژن یا یک مولکول به صورت تخصصی و فوق تخصصی بدانیم...  مسئلۀ بعد این است که به قول مولانا «پیل اندر خانه تاریک بود». مثلا من فوق فوق تخصصی روی یکی از بیماری های نقص ایمنی کار می کنم یعنی مثلا فوق تخصصی روی بخشی از عاج فیل کار می کنم و یک نفر فوق تخصصی روی بخشی از دم فیل کار می کند و یک نفر هم روی بخشی از ناخن پای فیلم و الی آخر. ولی حواسمان نیست و اصلا درک و تجسم صحیحی از خود آن فیل نداریم. با خودم فکر کردم که اگر از این خانه تاریک بیرون بیاییم و با هم صحبت کنیم که من این قسمت عاج فیل را دیدم و نفر بعدی چیزی که دیده را بگوید الی آخر، احتمالا بتوانیم درک بهتری نسبت به این فیل داشته باشیم. خلاصه گفتم اگر بتوانیم یک شبکۀ علمی و بین المللی در زمینۀ آموزش و پژوهش داشته باشیم و بتوانیم تمام دانشجویان و دانش پژوهان علاقمند و اساتید  علوم مختلف را در دنیای مجازی کنار هم بنشانیم تا بتوانند با هم گفتگو کنند، احتمالا در آینده بتواند به جایی تبدیل شود که سیاست گذاری علمی در آن صورت بگیرد و بتوانیم دنیا را جایی بهتر برای زندگی بسازیم.  خواستیم همۀ علومی که وجود دارد زیر شاخه های آن قرار بگیرند. با بیش از 130 نفر از برندگان جایزۀ نوبل که در قید حیات  بودند مذاکره کردم و با برخی از آنها هم ملاقات حضوری داشتم که خیلی از آنها کامنت های بسیار خوبی دادند. با تعدادی از دانشمندان یک در صد برتر دنیا که می شناختم هم این ایده را به اشتراک گذاشتم  و در نهایت در آخرین روز دسامبر 2015 میلادی در ساختمان مرکزی دانشگاه علوم پزشکی تهران جلسه ای گذاشتیم و دانشمندان یک در صد برتر دنیا در کشورمان در علوم مختلف را دعوت کردیم و پس از بحث و تبادل نظر از ابتدای سال 2016 این شبکه را به طور رسمی فعالیت خود را آغاز کرد. در حال حاضر 14 نفر از برندگان جایزۀ نوبل و ابل و بیش از 300 نفر از دانشمندان یک در صد برتر دنیا عضو این شبکه هستند. تا امروز بیش از 7000 عضو از بیش از 65 کشور دنیا در تمام علوم عضو این شبکه هستند و در گروه های مختلف در حال فعالیت اند. بیش از 80 گروه آموزشی و پژوهشی  تشکیل شده است که هر شش ماه مورد ارزیابی دقیقی قرار می گیرند و در حال حاضر حدود 60 گروه اجازه ادامه فعالیت در سال جاری را دارند. در واقع نه تنها برای تشکیل هر گروه روندی وجود دارد بلکه برای ارزشیابی گروهها هم روند دقیقی وجود دارد تا مطمئن شویم که گروهها واقعا کارکرد داشته باشند. کنگره اول یوسرن به میزبانی دانشگاه علوم پزشکی تهران و با حمایت رئیس وقت دانشگاه و معاونت بین الملل دانشگاه در تاریخ 8 تا 10 نوامبر در تهران برگزار شد که کنگرۀ بسیارخوبی بود. یکی از برندگان جایزۀ  نوبل، دکتر جان گوردن آمده بود که در بحث Induced pluripotent stem cell  صحبتی داشتند و بسیار فرد خاصی هم از نظر علمی و هم از نظر حرفه ای هستند. سخنران بعدی دربارۀ اصالت ژن و ایجاد قومیت ها صحبت کردکه همگی از یک ژن واحد بوده ایم. نفر بعد در خصوص تغییرات اقلیمی و گرمایش زمین (global warming and climate change)  صحبت کرد و نفر آخر هم بحث حیات در کرات دیگر را مطرح کرد. و در واقع از بی نهایت درون تا بی نهایت برون صحبت داشتیم. در روز دوم دربارۀ گذر زمان علم صحبت شد. از گذشتۀ  دور و فلسفۀ علم و از اتفاقاتی که در قرن 21 افتاده و وضعیت آینده و آیندۀ دور علم صحبت شد. در روز آخر هم دربارۀ ابعاد مختلف انسان صحبت شد. از بعد جسمانی و ذهنی و روانی و  اجتماعی و احساسی  و روحانی صحبت شد و  در پایان هم، دربارۀ اثر متقابل انسان و ماشین بحث شد.

 

موضوعات را چطور انتخاب کردید؟

 به سختی! مخاطبان ما افراد جوان زیر 40 سال بودند و دوست داشتم افراد با تجربه که می آیند طعم علوم مختلف را به مخاطب بچشانند و موضوعات را دقیق و سخت انتخاب کردیم و بسیار هم از این بابت خوشحالم. در کنار همۀ این موضوعات اجرای هنری هم داشتیم. در کنار سخنرانی که در سالن اجتماعات دانشگاه سخنرانی می کرد، یک خطاطی یا نقاشی و ... مرتبط با موضوع به طور همزمان اجرا می شد و قبل از هر سخنرانی هم موسیقی مرتبط با سخنرانی همراه با کلیپی به صورت زنده اجرا می شد و بعد سخنرانی و اجرای هنری همزمان آغاز می شد. بیش از 1200 نفر برای این کنگره ثبت نام کرده بودند و واقعیتش مهمترین اسپانسر ما هم برای برگزاری چنین همایشی همین ثبت نام محققان جوان بود. جزو معدود همایش هایی بود که بدون اینکه تبلیغاتی یا فرمایشی باشد و با هزینه ها هنگفت دولتی و ... و افراد به زور یا تعارف آمده باشند، به این صورت مورد حمایت جوانان قرار گرفت. یک خاطره هم از دکتر گوردون برنده جایزه نوبل بگم. برای ایشان در روز اول و دوم برنامۀ علمی گذاشته بودیم و گفتیم که روز سوم سخنرانی ندارید و اگر خواستید می توانید به کنگره نیایید و می توانیم تدارک ببینیم که شهر را به شما نشان دهند. شب روز دوم که برای شام جمع شده بودیم گفت می توانم فردا صبح هم به کنگره بیایم؟ چون ممکن است فردا کسی سوال داشته باشد و به این هوا که من هم در کنگره حضور دارم، بیاید. اگر بشود من هم فردا صبح بیایم و در زمان استراحت اگر دیدم کسی سوالی ندارد، می روم. چقدر نوع فکری که ایشان به کنگره دارد با نگاه ما زمانی که به یک کنگره می رویم ، فرق دارد. این فرد 82 ساله بود و باید ببینیم در همین کشور خودمان چند نفر در دهه نهم زندگی به این صورت استادانه و مستقل فعالیت و رفتار حرفه ای تاثیر گذار دارند.  در سال اول کنگره به خوبی برگزار شد. جشنواره هم در برج آزادی برگزار شد و برندگان یوسرن را معرفی کردیم. این جایزۀ  یوسرن به دانشمندان جوان زیر 40 سال می رسد. یکی از برندگان  در این پنج رشته ای که گفتم از ایران بود، یک نفر ایرانی مقیم آمریکا، یک نفر از آمریکا، یک نفر از بلژیک و یک نفر هم از هلند بود. کمیسیون ملی یونسکو در ایران هم از این کار حمایت کرد. دانشگاه علوم پزشکی تهران، معاون تحقیقات و فناوری ریاست جمهوری و معاون تحقیقات و فناوری وزارت بهداشت هم جزو حامیان معنوی این کار بودند. کنگره در سال دوم با برنامه ریزی بهتری در کشور اوکراین در شهر خارکیف برگزار شد. در سفری که سال قبل به آنجا رفته بودم دفتر یوسرن را در دانشگاه ملی پزشکی خارکیف (Kharkiv National Medical University) افتتاح کرده بودیم. فکر می کنم در مجموع بیش از 2000 نفر در طی سه روز همایش در اوکراین شرکت کردند. در روز سوم هم که جشنواره در دانشگاه کارازین برگزار شد، برنده های امسال که از آمریکا، انگلستان، اسپانیا، ایتالیا و اسلوونی بودند، جوایز خود را دریافت کردند و میزبان بعدی هم کشور ایتالیا معرفی شد. به جز کنگره ها  و جشنوارۀ یوسرن، فعالیت های دیگری هم در یوسرن انجام شده است. بیش از 30 دفتر در داخل و خارج از کشور به نام یوسرن نامگذاری شده است و نزدیک به 50 تفاهم نامه با دانشگاه های دیگر امضا شده است که اکثراً در خارج از کشور هستند.

 

موضوعاتش دوره ها است یا آموزش و تربیت دانشجو؟

بحث آموزش و پژوهش های مشترکی است که می تواند برگزارشود. بعضی از تفاهم نامه ها خیلی خوب عملی شدند مانند تفاهم نامۀ اوکراین که تبادل دانشجو  و تبادل استاد هم شکل گرفته است. تفاهم نامۀ ایتالیا نیز همینطور. تفاهم نامه ای با چند دانشگاه در اسلوونی داریم که به احتمال زیاد کنگره ی سال 2019 در این کشور برگزار خواهد شد. این تفاهم نامه ها فقط زمینه همکاری های علمی را فراهم می کنند و نیاز است که برنامه عملیاتی برای هر کدام تعریف شود. بیش از 30 سخنرانی تا کنون برگزار شده است شامل USERN talk که دانشمندان یک درصد برتر دنیا وقتی از خارج از کشور به ایران می آیند برگزار می کنند و نیز USERN inspiration talk که دانشمندانی که جز یک درصد برتر دنیا نیستند ولی معلمان و سخنرانان خوبی هستند، برگزار می کنند. اخیرا USERN miniature talk را هم آغاز کردیم که سخنرانی های کوتاه 12 دقیقه ای همراه اجرای هنری همزمان توسط سخنرانان به نام می باشد و نیز 6 دقیقه ای برای جوانانی که مهارت ارائه را بهتر بیاموزند. در سال گذشته 13 کارگاه هم داشتیم که بسیار استقبال شد. باید دید نیاز دانشجویان و دانش پژوهان ما چیست؛ نیاز را بشناسیم و سخنران مناسب داشته باشیم. آنگاه مخاطبین علاقمند خودشان برای شرکت در برنامه ها خواهند آمد.

 

با توجه به سایت های بین المللی و شبکه هایی که راه انداختید، چه مقدار زمان صرف این شبکه ها می کنید و چطور آنها را مدیریت می کنید؟

 من از افرادی هستم که برای ایمیل هم وقت می گذارم و خودم را متعهد می دانم که هر روز ایمیلم را چک کنم و در کوتاه ترین زمان ممکن جواب بدهم هرچند که کار خیلی سختی است. زیرا روزانه بیش از 100 ایمیل دریافت می کنم. اما بحث شبکه های اجتماعی متفاوت است. در این سال ها خودم را محدود کردم و بسته به روز و کارهایی که دارم، از نیم ساعت تا نهایتا یک ساعت در روز برای شبکه های مجازی وقت می گذارم، از تلگرام و واتس آپ تا لینکدین و ریسرچ گیت و اینستاگرام و فیس بوک و غیره. در روزهای تعطیل ممکن است بیش از 1 ساعت هم وقت بگذارم ولی به طور میانگین 30 الی 45 دقیقه در روز بیشتر زمان نمی گیرد و سعی می کنم بجز روزهای تعطیل بیشتر از یک بار در روز هم وای فای موبایلم را روشن نکنم مگر اینکه کار اورژانسی پیش بیاید.

 

چرا؟

چون تمرکزم در کار را از دست می دهم. اگر مورد اورژانسی باشد تماس گرفته می شود و اصولا این شبکه ها برای کارهای اورژانسی نیست. پس می شود در یک زمان خاصی در شبانه روز چک کرد. البته شاید زمانی مجبور باشم در یک جلسۀ خسته کننده شرکت کنم و کار دیگری نتوانم انجام بدهم. در آن صورت وای فای موبایلم را روشن می کنم و در عین حال که گوش می دهم، بر فرض ایمیل هایم را چک می کنم چون گوش کردن به تنهایی حوصله ام را سر می برد. در طول مدتی که وارد فضای مجازی می شوم سعی می کنم کارهای مهم را انجام دهم. مثلا گروه هایی که من خودم مسئولشان هستم را مدیریت کنم، اگر پیام های مهم یا پیام تبریکی باشد جواب بدهم.

 

اگر مایل هستید دربارۀ دلیل رفتنتان از مرکز طبی کودکان صحبت کنید و سپس بفرمایید در چه شرایطی مسئولیت معاونت بین الملل دانشکده پزشکی را پذیرفتید؟

 مدیریتم در مرکز طبی 4 سال و نیم طول کشید و در عین حال قائم مقام رئیس بیمارستان هم بودم. در یک سال و نیم آخری که مدیریت بیمارستان را داشتم، کمی دچار تردید در ادامۀ  این فعالیت شده بودم و مقداری هم دچار اختلاف نظر بودیم. در اولین متن طولانی استعفایی که برای ریاست بیمارستان نوشتم اشاره کردم که این نقدها را دارم واگر می خواهیم آن ها را برطرف کنیم باید فکر کنیم و با خرد جمعی، تصمیم فردی بگیریم نه اینکه خرد فردی باشد و تصمیم به چند نفر واگذار شود. دومین استعفایم را یک سال بعد از استعفای اولی و جدی تر نوشتم وگفتم فکر نمی کنم بتوانم در این سمت به کار ادامه بدهم و باید فرد جدیدی بیاید. آخرین استعفایم هم برمی گردد به دو هفته قبل از تغییر مدیریت که خود رییس بیمارستان هم دیگر در پی تغییر مدیریت بود. از نظر شخصی با هیچکس هیچ مشکلی نداشتم و ندارم، هنوز هم با همان رییس سابق بیمارستان دوست و رفیق هستیم و  با هم کارمی کنیم ولی در بحث اجرا و کار بیمارستان با هم اختلاف نظر داشتیم و ادامه نه به صلاح من و نه به صلاح ایشان و نه به صلاح بیمارستان بود. مشکلمان شاید وقتی جدی تر شد که ریاست بیمارستان از سوی رئیس دانشگاه به من پیشنهاد شد. من هم چون خیلی صریح و شفاف بودم به خود رئیس بیمارستان گفتم. یعنی دکتر کاملا در جریان بود که این اتفاق دارد می افتد زیرا اخلاقی نمی دانستم که وقتی ابلاغم رسید بروم به ایشان خبر بدهم! همان زمان که این پیشنهاد شد پنج تا دلیل آوردم که این سمت را نمی پذیرم و یکی از آنها این بود که خود رییس بیمارستان تمایلی به رفتن نداشت و دوست نداشتم به زور جای ایشان را بگیرم.  چهار دلیل اولم را نپذیرفتند و دلیل آخرم این بود که استخاره ام بد آمده و بلاخره قانع شدند. زمان گذشت و بلاخره استعفایم هم پذیرفته شد و مراسمی در مرکز طبی کودکان برگزار شد و متنی را خواندم و کنار رفتم. بعد از آن برای پذیرفتن سمت های دیگر در آن مقطع خیلی فشار روی من بود. دانشگاه و دانشکده و دانشکده های دیگر سمت هایی را به من پیشنهاد کردند و من واقعا تصمیم داشتم که سمت اجرایی قبول نکنم و خیلی هم برایم سخت بود که هر روز به چند نفر بگویم با عرض شرمندگی نه!  یک روز رییس وقت دانشکدۀ پزشکی آقای دکتر امامی  گفتند که معاون  بین الملل دانشکدۀ پزشکی شوم. من هم گفتم نه. دکتر هم گفت: «من با دکتر جعفریان هم صحبت کردم، ایشان هم گفتند که تو قطعا نه میآوری. ولی می خواستم شانسم را امتحان کنم. ولت نمی کنند و از جاهای مختلف دارند پیشنهاد می کنند و بالاخره باید بپذیری. این کار را بپذیر و کار خاصی هم نکنی مشکلی نیست.» گفتم نمی شود که کاری نکنم. در آن سال پذیرشی داشتم و می خواستم برای فرصت مطالعاتی یک سال به دانشگاه هاروارد بروم. به دکتر هم گفتم که می خواهم یک سال به آنجا بروم. گفت برو، سمت را بپذیر و برو. ولی شش ماهه برگرد. باید از آقای دکتر امامی و بعد آقای دکتر نفیسی که در این سالها افتخار معاونت ایشان را دارم تشکر کنم. در مورد دانشگاه هاروارد هم به عنوان سفر برنامه ریزی شده یک ماهه رفتم. دلیلی که باعث شد این سمت را در دانشکدۀ پزشکی بپذیرم، این بود که به کار بین المللی اعتقاد داشتم. در یوسرن هم شعار ما علم بدون مرز بود. معنای مرز در واقع هم مرز جغرافیایی و هم مرز بین علوم مختلف و هم مرز بین محققین و معلمین پیشکسوت و دانش پژوهان و دانشجویان جوان است. یکی از کارهایی که در سه ماه اول انجام دادم، تلاش در جهت تغییر نگرش و نیز ایجاد ساختار برای بیمارستان ها وگروه های آموزشی بود و گفتم باید برای همۀ آنها رابطین بین الملل داشته باشیم. در حال حاضر شبکۀ  خوبی داریم و چون تعهد کرده بودم جلسات فصلی مان ادامه پیدا کرده است، این جلسات بدون وقفه در طی این سه سال برگزار شد و انشاالله به زودی برای همه رابطین ابلاغی به عنوان معاونین بین الملل گروهها و بیمارستان ها صادر خواهد شد.

 

آقای دکتر شما یکی از دانشمندان یک درصد برتر جهان هستید. احساستان را راجع به این موفقیت علمی بگویید و اینکه چگونه مسیرتان را برای چنین موقعیتی برنامه ریزی کردید؟

 پنج سال قبل بود که بر اساس رتبه‌بندي يك درصد برترين دانشمندان جهان توسط Essential Science Indicators (ESI)، که به عنوان اولین فرد در رشته ایمونولوژی از کشورمان در جمع یک درصد دانشمندان برتر دنیا قرار گرفتم. اینکه در سن سی و شش سالگی به عنوان یکی از دانشمندان یک درصد برتر دنیا معرفی می شدم، حس خیلی خوبی بود. ضمن اینکه شاخصش هم اصلا ربطی به تعداد مقالات ندارد و بلکه بر مبنای تعداد ارجاعات به مقالات در طی یکسال می باشد. ولی یادمان باشد که دانشمند یک درصد برتر شدن هدف نیست و خود یکی از محصولات فرعی تلاش برای چاپ مقالات معتبر حاصل از پژوهش هایی است که به درستی انجام شده اند. از این ناراحتم که متاسفانه نه تنها حمایت درستی از پژوهشگران برای انجام طرحهای پژوهشی اصیل آنچنان که باید صورت نمی گیرد، نگاهمان به پژوهش و حتی شاخص هایی چون تعداد مقالات و ارجاعات و دانشمندان یک درصد هم سطحی شده است.

 

شاید سطحی نیست و بیشتر شاخصی است.

به این بستگی دارد که بعد از معرفی شدن به عنوان دانشمند یک درصد چه اتفاقی بیفتد. زمانی بیشتر نماد تبلیغاتی دارد که اینقدر دانشمند یک درصد برتر جهان در کشورمان وجود دارد. در واقع بعد نمایشی آن بیشتر از بعد حمایتی است. چرا که در کشورهای دیگر ممکن است این موضوع را خیلی پررنگ نکنند و حمایت های خیلی بیشتری از کسی که کار تحقیقاتی صحیح انجام می دهد، صورت می گیرد. اگر از تحقیقات نابی که در کشور صورت می گیرد حمایت شود، بستر مناسبی برای محققان فراهم می شود که بتوانند مقالات خوبی هم تولید کنند. برای همین دغدغۀ فکری برایم ایجاد شد؛ وگرنه خیلی هم خوب است که در سنین جوانی دانشمند یک درصد برتر دنیا شوید. اما بعدش چه؟ اگر می خواهید کار پژوهشی خوبی انجام دهید نیاز به حمایت کسانی دارید که کار سیاست گذاری های پژوهشی را انجام می دهند. در حال حاضر با این بودجه های پژوهشی محدود و توزیع نامناسب نمی توان انتظار زیادی از پژوهشگرانی داشت که دلشان برای تحقیقات ناب می تپد.

 

به حوزه تخصصی تان یعنی نقص ایمنی رسیدیم، لطفا در خصوص آشنایی تان با این حوزه صحبت بفرمایید و به کتاب بین المللی تان هم اشاره کنید.

 آشنایی من با نقص ایمنی به دورۀ کارآموزی برمی گردد، زمانی که در مرکز طبی کودکان استاجر بودم. در اتاق  IVIG بودیم و بیماری بود که یک بیماری نقص ایمنی به نام آتاکسی تلانژکتازی داشت. برایم خیلی سخت بود که بیمار مشکل نقص ایمنی و از آن طرف مشکل نورولوژیک دارد و بیماران دیگری را هم می دیدم که مشکلات زیادی برای تهیه دارو داشتند و با همین بیماری متاسفانه فوت شدند. نظرم جلب شد که آیا می توان در این زمینه کاری انجام داد یا نه. مدتی بعد دست گذاشتم روی یکی از بیماری هایی که کمتر به آن توجه شده بود. بیماری نوتروپنی شدید مادرزادی که به آن سندروم کاستمن می گفتند. برایم دغدغه و سوال شده بود که چرا باید نوتروفیل خون این بیماران پایین بیاید؟ البته شاید لفظ مادرزادی خیلی هم صحیح نباشد و به آنها پدرزادی هم میتوان گفت چون خیلی از این بیماری ها که اتوزوم مغلوب اند از هر دو پدر و مادر به ارث می رسند. در همان مقطع مقاله ای در مورد نوتروپنی شدید مادرزادی نوشته بودم که بسیاری از بیمارانی را که گزارش کرده بودیم متاسفانه فوت شده بودند. درسال 2005 کنگره ای در آلمان برگزار می شد و من در آنجا سخنرانی داشتم. استاد دیگری آنجا بود که به نقص آنتی بادی علاقه مند بود. با هم صحبت کردیم. با توجه به اینکه آنها هم بیماران مبتلا به نوتروپنی داشتند و علتش مشخص نبود، همان جا یک  پیش نویس تفاهم نامه بین مرکز تحقیقات ما در ایران و مرکز ایشان در دانشگاه فرایبورگ تهیه کردیم و بعد پس از تایید رییس مرکز امضا شد تا بتوانیم کار تحقیقاتی روی بیماران نوتروپنی انجام بدهیم و خوشبختانه ژن بیماری کشف شد و مقاله اش در Nature Genetics درژانویه 2007 چاپ شد. بیماری نوتروپنی شدید مادرزادی یا سندروم کاستمن در سال 1956 شرح داده شده بود ولی ژن عامل بیماری پنج دهۀ بعد کشف شد. به هیچ وجه نمی گویم که کار من بود ولی وقتی جزو تیمی هستید که باعث شده ژن عامل این بیماری شناخته شود، خیلی حس خوبی دارد. بعد از آن هم چندین ژن عامل بیماری های مختلف نقص ایمنی کشف گردید و در مجلات معتبر علمی به چاپ رسید که من هم افتخار همکاری در آنها را داشتم. برای تز دوران دانشجویی ام هم تشکیل بانک اطلاعاتی بیماران نقص ایمنی در کشور و بررسی فراوانی این بیماران را انتخاب کرده بودم. خود این بانک، اطلاعات بسیار زیادی را در اختیار ما قرار داد و کلی کار تحقیقاتی، کارهای آزمایشگاهی و کارهای بالینی مختلفی روی بیماران نقص ایمنی اولیه انجام شد. در سال های اخیر در دانشگاه علوم پزشکی تهران مرکز تحقیقات نقص ایمنی را تاسیس کرده ایم که در حال حاضر معاون این مرکز هستم وخوشحالم که خدمتتان بگویم که علیرغم آنکه تجهیزات و فضای خاصی ندارد دو سال پشت سرهم در جشنوارۀ رازی این مرکز تحقیقات رتبه اول را کسب کرد. اولین چاپ کتاب جامع بیماری های نقص ایمنی اولیه (Primary Immunodeficienncy Diseases) در سال 2008 و دومین چاپ آن هشت سال بعد در سال 2016 به چاپ رسیده است. درکتاب اول 150 بیماری شرح داده شده بود و در کتاب دوم بیش از 300 بیماری آورده شد. یعنی طی 8 سال تعداد بیماران نقص ایمنی دوبرابر شدند. کتاب بیماری های نقص ایمنی اولیه که به زبان انگلیسی و توسط انتشارات اشپرینگر Springer چاپ شد در زمینه کارهای بین المللی و در زمینۀ انتشار کتاب نقطۀ عطفی برای من بود. همیشه دغدغه داشتم چطور آموزش از طریق کتاب را به نوعی ارائه دهم که مخاطب را به خودش جلب کند. در عین حال که از پایه تا بالین نکات کلیدی را داشته باشد نه خیلی جزئیات پایه ای باشد که حوصلۀ  همه سر رود و نه خیلی کلینیکال باشد که هیچ دیدی از پاتوفیزیولوژی و مکانیسم های بیماری ارائه ندهد. در مورد کتاب نقص ایمنی اولیه خوشبختانه این اتفاق تا حدی افتاد و به عنوان کتابی مرجع و جامع در خیلی از دانشگاه ها معرفی شد و بعدها به عنوان کتاب درسی در کوریکولوم آموزشی ایمونولوژی بالینی و آلرژی برخی کشورها قرار گرفت. وقتی با ناشر اشپرینگر برای نگارش این کتاب به توافق رسیدم ، کتاب دیگری به نام کتاب استیم Stiehm وجود داشت که من و اساتیدم آن کتاب را به عنوان کتاب مرجع نقص ایمنی می خواندیم و من وقتی جوانتر بودم آرزو داشتم که روزی یک فصل از این کتاب را بنویسم. آخرین ورژن آن در سال 2004 چاپ شده بود. وقتی پیشنهاد نوشتن کتاب به من شد از اساتید مختلفی که در سراسر جهان می شناختم خواهش کردیم که فصل های مختلف را بنویسند و ایمیلی هم به آقای دکتر استیم زدم. به ایشان ایمیل زدم و گفتم می خواهم چنین کتابی را با اشپرینگر  بنویسم. خواستم نظرتان را بدانم. در پاسخ گفت: «من در حال ویرایش جدید کتاب خودم هستم. آیا کتاب شما مخاطب خاص در منطقه خودتان دارد؟ چون کار بسیار سختی برای رقابت در بازار آمریکا و اروپا خواهید داشت! » من هم محترمانه پاسخ دادم که نقص ایمنی را از کتاب ایشان آموختم و این کتاب هم توان رقابت با کتاب ایشان را نخواهد داشت. چند ماه بعد خودش به من ایمیل زد و گفت که دوست دارد فهرست کتابی را که در حال نگارش بودم ببیند. خیلی خوشحال شدم که خودش به من ایمیل زده بود. کتاب قرار بود در 10 فصل نوشته شود. پاسخ داد: «فهرست کتاب بسیار کامل و زیبا تنظیم شده است. پیشنهاد می کنم که یک فصل دیگر به نام بیماریهای نقص ایمنی سندرومیک هم اضافه شود که اگر می پذیری من و جفری مینگ از دانشگاه پنسیلوانیا حاضریم آن را بنویسیم.» من در آسمان بودم چرا که زمانی خودم آرزو داشتم که روزی در کتاب ایشان بنویسم و حالا خودش پیشنهاد می کند که برای کتاب من بنویسد. بسیار استقبال کردم. بعدها که کتاب چاپ شد چند ایمیل به من و همه همکاران کتاب زد و گفت: «این کتاب فوق العاده نشان می دهد که همه پزشکان در سراسر دنیا می توانند با هم چنین همکاری علمی داشته باشند. کتاب من هم دیگر چاپ نخواهد شد زیرا فروش خوبی نداشته است و کتاب شما از این به بعد کتاب مرجع خواهد بود. من هم خوشحالم که در این کار مشارکت داشته ام.». بعدها از من برای نگارش و نیز داوری بخش هایی از Up to Date دعوت کرد و در سال 2014 که با یک ناشر دیگر توافق کرد کتاب دیگری به نام بیماری نقص ایمنی استیم چاپ بکند، این بار هم ایمیل زد که دوست دارم فصل اول کتابم را شما بنویسید. این کتاب چاپ شد و من افتخار این را داشتم که اولین نویسندۀ فصل اول کتاب ایشان باشم.  در حال حاضر با ناشر اشپرینگر کتاب های زیادی چاپ کرده ام. کتاب ایمونولوژی پیری را با مرحوم آقای دکتر مسعود نوشتم که داستان خاص خودش را دارد و خوشحالم که در سال آخر قبل از فوت ایشان به زبان انگلیسی چاپ شد. کتابی در زمینۀ  case study بیماری های نقص ایمنی بود که با آقای دکتر آقامحمدی نوشتیم و چاپ شد.  مجموعه کتابی به نام ایمونولوژی سرطان  Cancer Immunology در سال 2015 به چاپ رساندم که سه جلد است و کتاب بسیار خوب و پرفروشی شد و تک ادیتورش من بودم. الزویر ناشر دیگری بود که پیشنهاد کرد کتابی راجع به  Cancer Vaccine ها بنویسم و چون با اشپرینگر قرارداد داشتم نمی توانستم با این ناشر قرارداد ببندم. به اشپرینگر ایمیل دادم و ماجرا را گفتم، عنوان را نگاه کردند و گفتند اشکال ندارد ولی از شما می خواهیم چاپ دوم کتاب  Cancer Immunology  را بنویسید چون چاپ اول بسیار پرفروش شده است. در حال حاضر دارم روی آن کار می کنیم و چاپ دومش در سال 2019 وارد بازار خواهد شد. من کتاب های زیادی را باید تا سال 2020 به چاپ برسانم که یکی از آنها  Pediatric  Allergy and Clinical Immunology  است که باید تا سال آینده چاپ شود. کتاب دیگر Nutrition and Immunity  است که با همسرم آن را می نویسیم. چند جلد کتاب دیگر دارم که کتاب سندروم هاست Genetic Syndromes و تمام سندروم ها باید نوشته شود. یک کتاب دیگر هم علاقۀ شخصی ام بود که بحث حس ششم است که البته خیلی به رشتۀ تخصصی ام ربطی ندارد. سال هاست از وقتی که آقای دکتر فتوحی معاون پژوهشی دانشگاه بودند پیشنهاد کردند که کارگاه انتشار کتاب در دانشگاه برگزار کنم که فکر می کنم بسیار منحصر به فرد است و جایی دیگر در دنیا چنین کارگاهی را ندیدم. خوشحالم که در این سال ها این اعتماد بین ناشرین و دانشگاه به وجود آمده و کتب متعددی از کشور ما را ناشری بین المللی مانند اشپرینگر چاپ کرده است. مجموعه ای به نام Advances in Experimental Medicine and Biology وجود دارد که در حال حاضر به عنوان Book Series Editor این مجموعه هم هستم که فرصت خوبی برای همکاران دانشگاهی می باشد. چون عناوین و پروپوزال هایی که خوب تنظیم می شوند، علاوه بر این که به صورت کتاب چاپ می شود، فصل های آنها هم در  ISI هم در اسکوپوس و هم در پابمد ایندکس می شوند. فکر می کنم همه اینها مانند یک پازل در کار حرفه ای است. تدریس در کلاس درس، طرحهای پژوهشی و مقالات، فعالیت در کنگره، چاپ کتاب، خدمت به بیمار و غیره همگی بخش های یک پازل بزرگهستند که اگر کنار هم باشند پازل علمی کامل می شود وگرنه در قسمت های مختلف خلل ایجاد می شود. ما گاهی می توانیم کاریکاتور یک فرد علمی باشیم، یک بعد مان خیلی قوی است و دیگر ابعادمان را نتوانستیم آن طور که باید و شاید قوی کنیم. اگر بتوانیم همۀ ابعاد را در کنار هم داشته باشیم، می توانیم الگوی مناسبی هم به نسل جوان ارائه کنیم.

 

رد پای کار گروهی را تقریبا در تمام فعالیت هایتان می توان دید. از نظر شما چه خصوصیت دیگری برای یک پزشک لازم است؟

کار گروهی حلقۀ آخر است. اولین حلقه ایمان به خداست.  اگرهر روز با خودمان تکرار کنیم و همراهمان باشد و کوچکی خودمان را ببینیم، می دانیم قدم هایمان را در زندگی چگونه برداریم. این که بدانیم ممکن است فردا باشیم یا نباشیم، کمک می کند که قدر تک تک لحظاتمان را بدانیم و زندگی مان معنی دیگری پیدا کند. دومین نکته هدفمند بودن است. از کودکی همیشه سعی می کردم هدف داشته باشم، هم هدف بلند مدت و هم هدف های کوتاه مدت. با خودم می گویم اگر خدا خواست و 40 سال دیگر هم زنده بودم، در 80 سالگی می خواهم چه کار بکنم؟ و اگر قرار بر اینست که تنها یک روز دیگر باشم چه کار بکنم؟ همیشه در این فاصلۀ میان سال نوی میلادی و شمسی فکرمی کنم و کار یک سال قبلم را ارزیابی می کنم و هم برای یک سال بعد برنامه می ریزم. فکر می کنم که اگر فردای این مصاحبه نبودم، آیا ممکن است حرفی به کسی زده باشم که رنجشی ایجاد شده باشد؟ ممکن است قلمم جوری رفته باشد که حقی را ناحق کرده باشم؟ ممکن است رفتاری داشته باشم که کسی رنجیده باشد؟ ممکن است سلام کسی را بدون جواب گذاشته باشم؟ چه کاری مانده که در این یک روزه می توانم انجام دهم؟ اینها را واقعا بارها با خودم تکرار کرده ام و می کنم. اگر قرار بود یک ماه زنده باشم چه؟ اگر یک سال باشد چه؟ انتخاب هدف مهم است. قدم سوم برنامه ریزی است. برای رسیدن به قله باید برنامه داشته باشم. خیلی اوقات برای دانشجویان، خودم را به یک پرنده تشبیه می کنم و می گویم حس پرنده ای را دارم که می خواهد پرواز کند. خیلی اوقات ما اسیر آب و دانه ایم و پرواز را فراموش می کنیم. برای رسیدن به قله باید آمادگی داشت و برنامه. برای این یک سال پرواز آیا بال های قوی دارم؟ آیا معلمی بلدم؟ آیا پژوهشم آنقدر قوی هست؟ آیا توشه به مقدار کافی برداشته ام؟ پرواز من آنقدر بلند هست که اگر خواستند به من تیر بزنند تیرشان به من نرسد؟ چهارمین نکته سخت کوشی است. وقتی در  رقابتی در حال حرکتید آن کسی که سخت کوش تر است موفق تر است. فردی که سستی و کاهلی را کنار می گذارد و از زمانش بهتر استفاده می کند موفق تر خواهد بود. حلقۀ پنج هم کار گروهی است. وقتی پرواز گروهی را در آسمان می بینید حس بهتری می گیرید تا پرواز یک پرنده تنها؟ پرواز گروهی سختی های مسیر را آسان می کند و با انرژی کمتر رسیدن به قله های بلندتر را میسر می کند. و یادمان باشد که وقتی پرواز گروهی را می بیینیم، نمی گوییم کی اول پریده؟ نمی گوییم جلوتر از همه کیست؟ فقط از نقش پرواز گروهی در این آسمان لذت می بریم. و یادمان باشد که این آسمان پهناور برای پرواز همه پرندگان عاشقش فضای پرواز دارد...

 

آقای دکتر احساستان نسبت به دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست و آینده اش را چطور می بیند؟

به دانشگاه به دلیل ستاره های درخشانی که دارد حس خیلی خوبی دارم. خودم را نمی گویم، من یکی از کوچک ترین اعضای این دانشگاه هستم و برای من افتخار بسیار بزرگی است که از زمان دانشجویی در این دانشگاه بوده ام. دانشگاه علوم پزشکی تهران توانسته است ستاره های پیشکسوت و جوانی را به دور خود جمع کند که در این آسمان تاریک می درخشند. البته دانشگاه علوم پزشکی تهران را نباید در کشور مقایسه کرد و باید دید جایگاه واقعیش در دنیا کجاست؟ با جایگاهی که دانشگاه باید باشد بسیار فاصله داریم. رسیدن به نسل چهارم و پنجم دانشگاه ها بسیار دور به نظر می رسد چون نه تعریف صحیح از آن را می دانیم و نه برنامه مشخصی برای رسیدن به آن. برای همین در مورد آیندۀ  دانشگاه حس دوگانه ای دارم. اگر در کنار انگیزه ای که دانشجویان و دانش پژوهان و استادان علاقمند اینجا دارند، مسئولین دانشگاه هم هماهنگ تلاش مظاعفی بکنند تا این انگیزه را حفظ کند و جذب منابع متنوع را داشته باشند و بستر مناسب برای پرواز این پرندگان عاشق ایجاد کنند، آنگاه باید نقش زیبایی که در این آسمان نقش می بندد را نگریست. اما اگر نگاهمان فقط محدود به مشکلات روزمره باشد آنگاه باید به حال همین پرنده هایی که درگیر قفس و آب و دانه اند گریست! مشکل اینجاست که تعیین سقف پرواز های کوتاه و زمینی کردن را آسان ترین و راحت ترین راه برای مدیریت پرندگان می دانیم! و هیچ وقت نه از پرندگان جوان و نه از پرندگان با تجربه سوال نشده است که کدامین پرواز را آرزو می کنید؟ امید دارم که با توجه ویژه به علایق همکاران دانشگاهی و دانشجویان و با مدیریت بهینه منابع ، فضای بهتری برای آموزش و پژوهش و خدمت رسانی به بیماران بر پایۀ اصول اخلاقی فراهم کنیم.

و چند کلام آخرم

پرنده ای غمگینم...

شوق پرواز.. دیدن هم راز..

مدتیست از قفسم پریده ام.. ولی پرواز نمی دانم...

شوق رسیدن به سراب.. دیدن یک قطره آب..

در کویری سوزان مقصدی می جویم.. ولی راه نمی دانم...

 

آخر اسیر چهار دیوار مکررم...

پنجره را باز کن... که هوای خانه گرفته است

آغوش باز کن... که دلم باز بهانه گرفته است

که نه بهانه دیدن است و نه بهانه شنیدن

که این بار بهانه... بهانه رسیدن است...

 

ترسم از روزیست که خستگی توان رفتنم را بگیرد.. بی آنکه راه را یافته باشم

بیفتم بر نقطه مبهمی از این خاک سرد و بی رمق

و آخر نیز گم بمانم.. بی آنکه راز را یافته باشم...

 

و اما آرزوی من برایت...

دلی خوش برای خواندن بهتر.. توانی نو برای رفتن برتر..

که پرواز گروهی در بهار معنا و شوق دیگری دارد...

 

سپاسگزارم. گفتگوی بسیار آموزنده ای بود.

 

خبرنگار: نسیم قرائیان

عکس: مهدی کیهان

منبع: http://pr.tums.ac.ir

بیوگرافی

دکتر نیما رضایی متولد 19 خرداد سال 1355 در شهرستان قائم شهر است. دبستان و راهنمایی را در شهر ساری گذراند و از سال دوم دبیرستان به همراه خانواده به تهران منتقل شدند و به دبیرستان البرز رفت. پدرش کارمند شرکت پتروشیمی و مادرش معلم زبان انگلیسی در مدرسۀ راهنمایی بودند. در کنکور رتبۀ 111 را به دست آورد و در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران قبول شد. در سال 1379 با خانم دکتر مریم محمودی که ایشان هم دانشجوی پزشکی و ورودی سال 1373 بود، ازدواج کرد و دو دختر 11 و 5 ساله دارد. 

درصورت تمایل به رزرو نوبت اطلاعات خود را برای ایشان ارسال کنید :
تاريخ پيشنهادي مورد نظرتان را مشخص نماييد (جهت هماهنگی تاریخ و ساعت دقیق با شما تماس گرفته خواهد شد)

پربازدیدترین پزشکان مشابه


نظرات


Captcha
تعداد کل نظرات ارسالی 0 نظر

gold Drama 0 silver Drama 0